چند پارتی جونگکوکـــ 4 last part
انگار روش بختک افتاده بود... بیدار شده بود ولی نمیتونست تکون بخوره... بدنش یخ کرده بود... الان دیگه حتی نمیتونست تشخیص بده خوابه یا بیدار... بعد از تقریبا نیم ساعتی، سرشو ب سمت چپ برگردوند... پدربزرگش سمت چپ تختش نشسته بود و منتظر نگاهش میکرد... چرا همه جا بود؟... مثل راوی داستان بود... انگار همه چیز و میدونست، ولی زبون باز نمیکرد...
+بابابزرگ؟... من کجام؟... من خوابم؛ یا بیدار؟!...
دوباره پدربزرگش مثل همیشه شروع به خندیدن کرد...
-واقعیتش، تو اصلا خواب نبودی... تو دوروز کامل و نخوابیدی...
دوروز؟ یعنی چی دوروز؟... اون فقط یادشه برای اخرین باری که فکر میکنه بیدار بود پیش بابابزرگش بود و داشت ب زندگی نامه ی کاپیتان جئون گوش میداد... و بعدش هم ک خوابش و دید... حالا پدربزرگش اومده و میگه دوروز و نخوابیده؟!!...
+ولی من حتی خوابم دیدم... خواب دیدم که پیشه کاپیتان جئونم...
دوباره خندید... خنده هاش باعث میشد کارولین اعصابش بدتر بشه، ولی طرف مقابل بابابزرگش بود و نمیتونست چیزی بگه...
-دختره ی کم عقل، وقتی بهت میگم خواب نبودی، یعنی خواب نبودی... تو اصلنم خواب ندیدی، تو واقعیتارو دیدی... واقعیت ها!!
`با نفس نفس زدن از خواب پرید... صورتش مثل گچ شده بود... لباس حریرش کافی نبود تا از سرمای درون بدنش نجاتش بده... دیگه نمیتونست مثل قبل نفس بکشه... انگار کابوس دیده بود... بدنش کوفته شده بود... میترسید... ولی یادش نمیومد از چی... منتظر بود... ولی یادش نمیومد منتظر چی...
با دیدن همسرش و پسرش نفساش کم کم به حالت قبلش برگشت... گرمی تنشون انگار دوباره زندش کرد... دستاشو روی سر هاشون گذاشت و دوباره چشماشو بست...`
+خب، اگه راستشو بخواین، من گم شدم... جایی که هیچ کسی نیست تا بتونم ازش کمک بگیرم جز ی نفر... ک اونم سالهاست مرده... پدربزرگم!!
حداقل میتونم بگم خوشحالم که میدونم دقیقا ب کجا تعلق دارم و میتونم هرجا ک بخوام زندگی کنم... ولی من؛
من توی زمان گم شدم!!....
ک.سشرررررر
+بابابزرگ؟... من کجام؟... من خوابم؛ یا بیدار؟!...
دوباره پدربزرگش مثل همیشه شروع به خندیدن کرد...
-واقعیتش، تو اصلا خواب نبودی... تو دوروز کامل و نخوابیدی...
دوروز؟ یعنی چی دوروز؟... اون فقط یادشه برای اخرین باری که فکر میکنه بیدار بود پیش بابابزرگش بود و داشت ب زندگی نامه ی کاپیتان جئون گوش میداد... و بعدش هم ک خوابش و دید... حالا پدربزرگش اومده و میگه دوروز و نخوابیده؟!!...
+ولی من حتی خوابم دیدم... خواب دیدم که پیشه کاپیتان جئونم...
دوباره خندید... خنده هاش باعث میشد کارولین اعصابش بدتر بشه، ولی طرف مقابل بابابزرگش بود و نمیتونست چیزی بگه...
-دختره ی کم عقل، وقتی بهت میگم خواب نبودی، یعنی خواب نبودی... تو اصلنم خواب ندیدی، تو واقعیتارو دیدی... واقعیت ها!!
`با نفس نفس زدن از خواب پرید... صورتش مثل گچ شده بود... لباس حریرش کافی نبود تا از سرمای درون بدنش نجاتش بده... دیگه نمیتونست مثل قبل نفس بکشه... انگار کابوس دیده بود... بدنش کوفته شده بود... میترسید... ولی یادش نمیومد از چی... منتظر بود... ولی یادش نمیومد منتظر چی...
با دیدن همسرش و پسرش نفساش کم کم به حالت قبلش برگشت... گرمی تنشون انگار دوباره زندش کرد... دستاشو روی سر هاشون گذاشت و دوباره چشماشو بست...`
+خب، اگه راستشو بخواین، من گم شدم... جایی که هیچ کسی نیست تا بتونم ازش کمک بگیرم جز ی نفر... ک اونم سالهاست مرده... پدربزرگم!!
حداقل میتونم بگم خوشحالم که میدونم دقیقا ب کجا تعلق دارم و میتونم هرجا ک بخوام زندگی کنم... ولی من؛
من توی زمان گم شدم!!....
ک.سشرررررر
۱۱.۷k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.