تابع قوانین جمهوری اسلامی
تابع قوانین جمهوری اسلامی
اگه میفهمید یونا هم تو ۱۶ سالگی حامله شده چیکار میکرد ؟ اگه بفهمه نباید وایسم و تماشا کنم که بخاطر منی که زدم دخترشو تو ۱۶ سالگیش حامله کردم اونو مقصر بدونه ، نباید اصلا میفهمید
@ بعدشم پسرم سن مهم نیست مهم اینه تو تخت شوهرشو راضی نگه داره مگه نه ؟
لبخند فیکی زدم و از روی میز بلند شدم و رفتم طبقه ی بالا اتاق یونا ، در زدم اما جواب نداد درو باز کردم و با دیدنش روی تخت که از شدت گریه هاش خوابش برده لبخندی زدم در اتاق خودم رو قفل کردم و توی اتاق یونا رفتم و درو پشت سرم قفل کردم و به سمت تخت رفتم تیشترتم رو درآوردم و به یاد قبلا روی تختش رفتم و خودشو توی بغلم جا کردو منم بغلش کردم و به خواب فرو رفتم...
نصفه شب بود که بیدار شدم و با دیدن یونا توی بغلم لبخندی زدم اما دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و با عرق زیادی که داشت از سرو صورتش میبارید فهمیدم که داره کابوس میبینه
+هیون....نه...خواهش میکنم....خواهش میکنم بهم رحم کن...به بچمون خواهش میکنم...هیون
با شنیدن صداش متعجب بهش نگاه کردم و بغضم گرفت ، داشت کابوس اون شب رو میدید ؟ چقدر عوضی بودم که به التماساشم توجه نمیکردم من چطوری عوضی هستم ها ؟ محکمتر توی بغل گرفتمش و به خواب رفتم
پرش زمانی به صبح:
با نوری که از پنجره به داخل میومد بیدار شدم و به ات که توی بغلم بود خیره شدم هنوزم داشت کابوس میدید هر لحظه با جملاتش یاد اون شب میوفتادم و بیشتر از خودم متنفر میشدم نه ای بلند کشید و از خواب پرید و هینی کشید
+ اینجا چیکار میکنی هیون
_ دیشب حالت خوب نبود اومدم پیشت
+ برو بیرون تا بابام نیومده بدبخت بشم برو گورتو گم کن
از تو بغلم درومد و منم مشغول پوشیدن تیشرتم شدمد
_ میخوای با اون عوضی ازدواج کنی ؟
+ اگه اینکار باعث میشه بابام و تو دیگه اذیتم نکنید بله و دیشب بهش گفنم که امروز بیاد پیشم تا باه....
سیلی توی گوشش زدم که دستشو روی ردش گذاشت و با بغض بهم نگاه کرد
_ حق نداری باهاش ازدواج کنی فهمیدی؟
+تو چرا از زندگیم نمیری بیرون ها؟؟..
اگه میفهمید یونا هم تو ۱۶ سالگی حامله شده چیکار میکرد ؟ اگه بفهمه نباید وایسم و تماشا کنم که بخاطر منی که زدم دخترشو تو ۱۶ سالگیش حامله کردم اونو مقصر بدونه ، نباید اصلا میفهمید
@ بعدشم پسرم سن مهم نیست مهم اینه تو تخت شوهرشو راضی نگه داره مگه نه ؟
لبخند فیکی زدم و از روی میز بلند شدم و رفتم طبقه ی بالا اتاق یونا ، در زدم اما جواب نداد درو باز کردم و با دیدنش روی تخت که از شدت گریه هاش خوابش برده لبخندی زدم در اتاق خودم رو قفل کردم و توی اتاق یونا رفتم و درو پشت سرم قفل کردم و به سمت تخت رفتم تیشترتم رو درآوردم و به یاد قبلا روی تختش رفتم و خودشو توی بغلم جا کردو منم بغلش کردم و به خواب فرو رفتم...
نصفه شب بود که بیدار شدم و با دیدن یونا توی بغلم لبخندی زدم اما دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و با عرق زیادی که داشت از سرو صورتش میبارید فهمیدم که داره کابوس میبینه
+هیون....نه...خواهش میکنم....خواهش میکنم بهم رحم کن...به بچمون خواهش میکنم...هیون
با شنیدن صداش متعجب بهش نگاه کردم و بغضم گرفت ، داشت کابوس اون شب رو میدید ؟ چقدر عوضی بودم که به التماساشم توجه نمیکردم من چطوری عوضی هستم ها ؟ محکمتر توی بغل گرفتمش و به خواب رفتم
پرش زمانی به صبح:
با نوری که از پنجره به داخل میومد بیدار شدم و به ات که توی بغلم بود خیره شدم هنوزم داشت کابوس میدید هر لحظه با جملاتش یاد اون شب میوفتادم و بیشتر از خودم متنفر میشدم نه ای بلند کشید و از خواب پرید و هینی کشید
+ اینجا چیکار میکنی هیون
_ دیشب حالت خوب نبود اومدم پیشت
+ برو بیرون تا بابام نیومده بدبخت بشم برو گورتو گم کن
از تو بغلم درومد و منم مشغول پوشیدن تیشرتم شدمد
_ میخوای با اون عوضی ازدواج کنی ؟
+ اگه اینکار باعث میشه بابام و تو دیگه اذیتم نکنید بله و دیشب بهش گفنم که امروز بیاد پیشم تا باه....
سیلی توی گوشش زدم که دستشو روی ردش گذاشت و با بغض بهم نگاه کرد
_ حق نداری باهاش ازدواج کنی فهمیدی؟
+تو چرا از زندگیم نمیری بیرون ها؟؟..
۷۲۷
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.