گروگان عشق
پارت 37
.
.
.
+رفتیم داخل یه پنجره ی بزرگ داشت که به پرده ی جلوش باد میخورد خیلی قشنگ بود تهیونگ چمدونارو اورد داخل
1 ساعت بعد
+داشتم شام درست میکردم که احساس کردم دستای کشی دورم حلقه شد سرمو چرخوندم که تهیونگ لبمو بوسید تعجب کردم بعد ولم کرد گفتم وایی ترسیدم گفت تا من پیشتم نباید بترسی خندیدم
-سفت تر بغلش کردم گفت ایی بزار برم دستمو بشورم گفت نمیخوام گفت تهیونگ ولم کن گفتم هوفف باشه ولش کردم رفت دستاشو شست بعد اومد سمتم و لبمو بوسید تعجب کردم منم سفت گرفتمش بعد ازم جدا شد گفتم یه خبر بده منم اماده باشم لبخند گفت مگه تو خبر میدی؟ لبخند گفتم امم نه گفت پس حرف نباشه
2 ساعت بعد
-شاممون رو خوردیم دلم میخواست هرچه زودتر بریم داخل اتاق چون که.. امم توی اولین شب ماه عسل یه چیزی میشه😅...
3 ساعت بعد
+ساعت 12 بود گفتم بریم بخوابیم گفت بریم لبخند رفتیم داخل اتاق داشتم لباس عوض میکردم که گفت لباس نپوش گفتم چی گفت بیا روی تخت گفتم باید لباسمو بپوشم گفت مگه نمیدونی گفتم چیو گفت توی شب ماه عسل یه چیزی میشه گفتم چی میشه گفت روی تخت.. بوسه و... اهم گفتم نه خیر نمیشه یهو اومد سمتم و دستمو گرفت هولم داد روی تخت گفت ولی یه رسمه بیبی
اسمات
( بچه ها اسمات هارو نمینویسم چونکه به اعضا اسیب میرسه )
صبح
+اییی با دل درد بدی بیدار شدم یاد دیشب افتادم.. دیشب وای خدا.. ولش کن بلند شدم رفتم بیرون تهیونگ خواب بود رفتم داخل اشپزخونه خواستم قرص بردارم که یکی دستمو گرفت نگاهش کردم تهیونگ بود گفت قرص نخور برات دمنوش درست میکنم گفتم باشه نشستم روی صندلی اونم مشغول شد
.
.
.
+رفتیم داخل یه پنجره ی بزرگ داشت که به پرده ی جلوش باد میخورد خیلی قشنگ بود تهیونگ چمدونارو اورد داخل
1 ساعت بعد
+داشتم شام درست میکردم که احساس کردم دستای کشی دورم حلقه شد سرمو چرخوندم که تهیونگ لبمو بوسید تعجب کردم بعد ولم کرد گفتم وایی ترسیدم گفت تا من پیشتم نباید بترسی خندیدم
-سفت تر بغلش کردم گفت ایی بزار برم دستمو بشورم گفت نمیخوام گفت تهیونگ ولم کن گفتم هوفف باشه ولش کردم رفت دستاشو شست بعد اومد سمتم و لبمو بوسید تعجب کردم منم سفت گرفتمش بعد ازم جدا شد گفتم یه خبر بده منم اماده باشم لبخند گفت مگه تو خبر میدی؟ لبخند گفتم امم نه گفت پس حرف نباشه
2 ساعت بعد
-شاممون رو خوردیم دلم میخواست هرچه زودتر بریم داخل اتاق چون که.. امم توی اولین شب ماه عسل یه چیزی میشه😅...
3 ساعت بعد
+ساعت 12 بود گفتم بریم بخوابیم گفت بریم لبخند رفتیم داخل اتاق داشتم لباس عوض میکردم که گفت لباس نپوش گفتم چی گفت بیا روی تخت گفتم باید لباسمو بپوشم گفت مگه نمیدونی گفتم چیو گفت توی شب ماه عسل یه چیزی میشه گفتم چی میشه گفت روی تخت.. بوسه و... اهم گفتم نه خیر نمیشه یهو اومد سمتم و دستمو گرفت هولم داد روی تخت گفت ولی یه رسمه بیبی
اسمات
( بچه ها اسمات هارو نمینویسم چونکه به اعضا اسیب میرسه )
صبح
+اییی با دل درد بدی بیدار شدم یاد دیشب افتادم.. دیشب وای خدا.. ولش کن بلند شدم رفتم بیرون تهیونگ خواب بود رفتم داخل اشپزخونه خواستم قرص بردارم که یکی دستمو گرفت نگاهش کردم تهیونگ بود گفت قرص نخور برات دمنوش درست میکنم گفتم باشه نشستم روی صندلی اونم مشغول شد
۴.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.