پارت ۳۳
چند ساعت بعد
از زبان یونا :
از خواب بیدار شدم دیدم کوک تو آینه داشت موهاشو درست میکرد منو دید که بیدار شدم و با یه لبخند اومد کنارم رو تخت
+بیدار شدی عشقم
_اوهوم
دستامو بردم سمت موهاش و نوازشش کردم که دستمو گرفت و بوسید
_جونکوک
+جانم
_ا...اون دختره هرزه
+فقط بگو کی بود تا برم حسابشو برسم
_اسمشو نمیدونم باید ببینمش
+خیلی خب میتونی الان بلند شی
_اوهوم میتونم
اروم از جام بلند شدم جونکوک دستمو گرفت و رفتیم پایین
+همه جمع شین تو آشپزخونه(داد)
همه خدمتکارا از ترس جونکوک تو آشپزخونه جمع شدن و صف کشیدن منم با دقت به چهره هاشون نگاه میکردم که بلاخره پیداش کردم و با صورت پر از ترس و استرسش مواجه شدم داشت مث بید میلرزید پوزخندی زدم که ترسش بیشتر شد با دستم بهش اشاره کردم
_اوناهاش این هرزه حتی حال بد منو میدید ولی از اون لحظه لذت میبرد این تو غذام سم ریخت
+دختره هرزه رفت سمتش و موهاشو گرفت و تفنگشو گذاشت رو سرش و کشتش و بعد همه خدمتکارا رفتن بیرون گویا جونکوک بهشون گفته بود برن بیرون بعد اومد کنارم نشست و بغلم کرد
+الان خوبی عزیزم
_اره عشقم خوبم
+بریم بالا
_نه یکم بریم تو حیاط میخوام یکم هوا بخورم
+اره فک کردی با این لباسات میزارم بیای جلوی اون همه بادیگارد مرد
_(خنده)بریم عوضش کنم
بغلم کرد و رفتیم بالا تو اتاق و لباسمو عوض کردم و رفتیم پایین تو حیاط و رو تاب بزرگی که تو حیاط بود نشستیم و سرمو رو شونش گذاشتم اونم بغلم کرد.....
از زبان یونا :
از خواب بیدار شدم دیدم کوک تو آینه داشت موهاشو درست میکرد منو دید که بیدار شدم و با یه لبخند اومد کنارم رو تخت
+بیدار شدی عشقم
_اوهوم
دستامو بردم سمت موهاش و نوازشش کردم که دستمو گرفت و بوسید
_جونکوک
+جانم
_ا...اون دختره هرزه
+فقط بگو کی بود تا برم حسابشو برسم
_اسمشو نمیدونم باید ببینمش
+خیلی خب میتونی الان بلند شی
_اوهوم میتونم
اروم از جام بلند شدم جونکوک دستمو گرفت و رفتیم پایین
+همه جمع شین تو آشپزخونه(داد)
همه خدمتکارا از ترس جونکوک تو آشپزخونه جمع شدن و صف کشیدن منم با دقت به چهره هاشون نگاه میکردم که بلاخره پیداش کردم و با صورت پر از ترس و استرسش مواجه شدم داشت مث بید میلرزید پوزخندی زدم که ترسش بیشتر شد با دستم بهش اشاره کردم
_اوناهاش این هرزه حتی حال بد منو میدید ولی از اون لحظه لذت میبرد این تو غذام سم ریخت
+دختره هرزه رفت سمتش و موهاشو گرفت و تفنگشو گذاشت رو سرش و کشتش و بعد همه خدمتکارا رفتن بیرون گویا جونکوک بهشون گفته بود برن بیرون بعد اومد کنارم نشست و بغلم کرد
+الان خوبی عزیزم
_اره عشقم خوبم
+بریم بالا
_نه یکم بریم تو حیاط میخوام یکم هوا بخورم
+اره فک کردی با این لباسات میزارم بیای جلوی اون همه بادیگارد مرد
_(خنده)بریم عوضش کنم
بغلم کرد و رفتیم بالا تو اتاق و لباسمو عوض کردم و رفتیم پایین تو حیاط و رو تاب بزرگی که تو حیاط بود نشستیم و سرمو رو شونش گذاشتم اونم بغلم کرد.....
۲۰.۳k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.