مافیای من p11
a,t
همجا رو دست کشیدم نبود فکر کردم گذاشتم روی تخت پس رفتم یکم بالاتر و دست کشیدم وایسا ببینم چرا تخت انقدر سفته؟ یکم دستمو بردم اون طرف تر ای...ن که تخت نیست .... این بدن کوکهههههه تا فهمیدم آروم آروم دستمو از بدنش بردم اونور که گرفتم و افتادم روشو به لبه تخت تکیه داده شدیم چشمام رو باز کردم و باهاش چشم تو چشم شدم...
کوک:خورشید من و ازم نگیر نمیتونم بدون اونا زندگی کنم
ات:خورشیدت؟
کوک:وقتی چشمای قشنگت رو میبندی ناراحت میشم بزار باز باشن توی هر شرایطی چه لخت باشم چه نه
ات:چ..چی داری میگی باو ...هه هه عقلتون از دست دادی*خنده تعجبی و ضایع*
راوی: ات داشت از روی کوک بلند میشد که کوک مچ دختر رو گرفت و دوباره روی کوک فرود اومد... باز هم چشمای تیله ایش رو به پسر داد لبخند قشنگی روی لب های پسر نشست آروم صورتش رو به جلو حرکت داد و به پوست دخترک رسوند با لب های داغش گردن دختر رو بوسه های فراوان ولی آروم میزد حس لذتی تمام وجود پسرک رو گرفته بود... از گردن شیرین دختر دست کشید و به صورت رسید بینی کوچیک دختر رو بوسه آرومی زد و دستش رو سمت سر دختر برد... سر اون رو گرفت و محکم به سینش چسبوند دخترک توی تعجب بود تا حالا اینجوری ندیده بودش... خشن و بی رحم ترین مافیای دنیا الان داره دختری رو نوازش میکنه ؟ قلب دختر به تاپ تام افتاد سریع از پسر جدا شد و موهاش رو درست کرد...
ات:دیگه.... اینکارو نکن*با سردی کامل*
شلوار دست تو بود و بهم نگفتی؟ خودت میدونی بدم میاد ولی اینکارو کردی*عصبی*
راوی:پسرک بد شانس فکر میکرد دل دختر رو نرم کرده اما کسی نبود بگه هر وقت میخواد باهات خوب بشه حادثه ۴ سال پیش جلوی چشماش میاد و بیشتر از قبل ازت متنفر میشه چیزی نگفت! سرش رو پایین انداخت... قصد گریه داشت ولی مگه پسر هم گریه میکنه؟ البته که میکنه شاید بیشتر از یه دختر گریه کنه پسر شکسته شده چیزیه مثل ابر طوفانی که به شدت میباره... دختر شلوار پسر را تن کرد و از اتاق بیرون رفت....
a,t
لباسام رو پوشیدم(گذاشتم ) و سوار ماشین شدم به خاطر شرایط کوک فعلا من رانندگی میکردم رسیدیم بار نگه داشتم و رفتیم داخل روی صندلی نشستیم و سفارش دادیم...کوک بهم نگاه نمیکرد اما واقعا دلیلش رو نمیدونستم اون میخواد من و بشکونه؟ هووف افکار مسخرم رو پس زدم و لیوان ویسکی رو توی یه نفس سر کشیدم با چشمم بار رو آنالیز میکردم که یه نفر توجهم رو جلب کرد ا..اون چان نیست؟ وای اگه ببینه کوک اینجاست بدبخت میشم چیکار کنم یه فکری به سرم زد رفتم نشستن روی پاهای کوک و لبام رو به لباش چسبوندم و وحشیانه مکیدم یعنی مجبور بودم که ظاهر من و کوک معلوم نباشه صدای قدماش نزدیکتر میشد با یکی از دستام گردنش رو گرفتم و اون یکی رو روی دیکش گذاشتم و مالیدم تا بره بالاخره رفت تونستم از کوک حوا بشم لبان داغون شده بود لبای اونم سرخ سرخ بود سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم
همجا رو دست کشیدم نبود فکر کردم گذاشتم روی تخت پس رفتم یکم بالاتر و دست کشیدم وایسا ببینم چرا تخت انقدر سفته؟ یکم دستمو بردم اون طرف تر ای...ن که تخت نیست .... این بدن کوکهههههه تا فهمیدم آروم آروم دستمو از بدنش بردم اونور که گرفتم و افتادم روشو به لبه تخت تکیه داده شدیم چشمام رو باز کردم و باهاش چشم تو چشم شدم...
کوک:خورشید من و ازم نگیر نمیتونم بدون اونا زندگی کنم
ات:خورشیدت؟
کوک:وقتی چشمای قشنگت رو میبندی ناراحت میشم بزار باز باشن توی هر شرایطی چه لخت باشم چه نه
ات:چ..چی داری میگی باو ...هه هه عقلتون از دست دادی*خنده تعجبی و ضایع*
راوی: ات داشت از روی کوک بلند میشد که کوک مچ دختر رو گرفت و دوباره روی کوک فرود اومد... باز هم چشمای تیله ایش رو به پسر داد لبخند قشنگی روی لب های پسر نشست آروم صورتش رو به جلو حرکت داد و به پوست دخترک رسوند با لب های داغش گردن دختر رو بوسه های فراوان ولی آروم میزد حس لذتی تمام وجود پسرک رو گرفته بود... از گردن شیرین دختر دست کشید و به صورت رسید بینی کوچیک دختر رو بوسه آرومی زد و دستش رو سمت سر دختر برد... سر اون رو گرفت و محکم به سینش چسبوند دخترک توی تعجب بود تا حالا اینجوری ندیده بودش... خشن و بی رحم ترین مافیای دنیا الان داره دختری رو نوازش میکنه ؟ قلب دختر به تاپ تام افتاد سریع از پسر جدا شد و موهاش رو درست کرد...
ات:دیگه.... اینکارو نکن*با سردی کامل*
شلوار دست تو بود و بهم نگفتی؟ خودت میدونی بدم میاد ولی اینکارو کردی*عصبی*
راوی:پسرک بد شانس فکر میکرد دل دختر رو نرم کرده اما کسی نبود بگه هر وقت میخواد باهات خوب بشه حادثه ۴ سال پیش جلوی چشماش میاد و بیشتر از قبل ازت متنفر میشه چیزی نگفت! سرش رو پایین انداخت... قصد گریه داشت ولی مگه پسر هم گریه میکنه؟ البته که میکنه شاید بیشتر از یه دختر گریه کنه پسر شکسته شده چیزیه مثل ابر طوفانی که به شدت میباره... دختر شلوار پسر را تن کرد و از اتاق بیرون رفت....
a,t
لباسام رو پوشیدم(گذاشتم ) و سوار ماشین شدم به خاطر شرایط کوک فعلا من رانندگی میکردم رسیدیم بار نگه داشتم و رفتیم داخل روی صندلی نشستیم و سفارش دادیم...کوک بهم نگاه نمیکرد اما واقعا دلیلش رو نمیدونستم اون میخواد من و بشکونه؟ هووف افکار مسخرم رو پس زدم و لیوان ویسکی رو توی یه نفس سر کشیدم با چشمم بار رو آنالیز میکردم که یه نفر توجهم رو جلب کرد ا..اون چان نیست؟ وای اگه ببینه کوک اینجاست بدبخت میشم چیکار کنم یه فکری به سرم زد رفتم نشستن روی پاهای کوک و لبام رو به لباش چسبوندم و وحشیانه مکیدم یعنی مجبور بودم که ظاهر من و کوک معلوم نباشه صدای قدماش نزدیکتر میشد با یکی از دستام گردنش رو گرفتم و اون یکی رو روی دیکش گذاشتم و مالیدم تا بره بالاخره رفت تونستم از کوک حوا بشم لبان داغون شده بود لبای اونم سرخ سرخ بود سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم
۵۸.۵k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.