🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 120
#paniz
انقدر گرم حرف زدن با دانیال کوچولو بودم که زمان از دستم رفته بود
با اینکه خیلی اروم بود ولی بیش از حد شیرین زبون بود
بامزه بامزه حرف میزد
با صدای مهشاد نگاهم از دانیال گرفتم و به مهشاد دوختم
مهشاد:خب نوبتیه ام باشه نوبته شامه
دانیال از بغلم پرید بیرون و ذوق زده گف
دانیال:اخخخ ژونننن غژاااا
همگی به شیرین زبونیش خندیدیم دانیال دست محراب گرف و با هم به سمت میز رفتیم دور هم نشستم کنار رضا نشسته بود
و خیره شده بودم به خانواده ی جدیدم و دوس داشتنی ام که خیلی براشون دلم تنگ شده بود
رضا فشاری به دستم داد و مهربون نگاهم کرد منم متقابلش لبخندی زدم و برام غذا کشید
بهترین شبی بود در کنار خانوادم ؛ خانواده ای که حسرتش میکشیدم تا با هم اشتی کنن
بعد اینکه چای هامون خوردیم بچها خابشون برده بود و ارسلان و دیانا بخاطر بچها رفتن
ما هم حدود ساعت 2 بود که سوار ماشین شدیم وقتی سوار ماشین شد نگاه دلبرانه ای بهش کردم
پانیذ:میریمم کلبه دیگه هومم
سری تکون داد و فرمون رو پیچید به سمت جاده ی فرعی
رضا:مگه میشه من زیر قولم بزنم ولی خب لباس بر تو نیاورد
دستم گذاشتم رو دستش که رو دنده بود گذاشتم
پانید:اون حل شدنی قربونت برممم
رضا:اومم کم شیطونی کن
سرم کج کردم میدونستم عاقبت بدی داره ولی خب دل رو چه میشود که دل دیگه
پانیذ:من که کاری نکردم هنووو
دستش رو از فرمون برداشت و با نوک انگشتش زد رو بینیم
رضا:ولی داری میکنی گلمم
کمربند نبسته بودم خودم جلو کشیدم سرم گذاشتم رو شونه اش با یه دستم بازوش گرفتم
و یه دستم رو گذاشتم رو سینه اش که پیرهنش باز بود
و اروم نوازشش کردم نفس های عمیقی میکشید و این یعنی بخاطر من مراعات میکنه با فکر کردن بهش ته دلم براش غش رف
پانید:داری مقاومت میکنی وای حیفف که من دست بردار نیستم و اینن بدههه
یکی دستش رو دور شونه ام حلقه کرد
رضا:داری تهدید میکنی گلمم
پانیذ:نه جونم فقط میخاستم بگم که من از کارم دست نمیکشه ام
سرش گذاشت رو سرم و با یه دست وارد جاده ی نزدیکیه کلبه شدیه
منظره ای که روزها قشنگ دیده میشد با درختای بلند ولی الان ترسناک شده بود مخصوصا که الان هوا سرد بود
و کل جاده مه داشت
بیشتر از قبل به رضا چسبیدم
رضا:هییشش گلم چیزی نی خب فقط تاریکه
پانیذ:ولی من از تاریکی میترسم
رضا:نترس من هستم کنارتم پیشتم خب
سری تکون دادم و ماشین روبرو کلبه وایستاد
قشنگ کلبه تو مه گیر افتاده بود از ماشین پیاده شدیم هوا سرد و سوزناک بود ولی روز ها خوب بود افتابی گرم
هواش خیلی خوب بود واسه زندگیی پر از ارامش....
پارت 120
#paniz
انقدر گرم حرف زدن با دانیال کوچولو بودم که زمان از دستم رفته بود
با اینکه خیلی اروم بود ولی بیش از حد شیرین زبون بود
بامزه بامزه حرف میزد
با صدای مهشاد نگاهم از دانیال گرفتم و به مهشاد دوختم
مهشاد:خب نوبتیه ام باشه نوبته شامه
دانیال از بغلم پرید بیرون و ذوق زده گف
دانیال:اخخخ ژونننن غژاااا
همگی به شیرین زبونیش خندیدیم دانیال دست محراب گرف و با هم به سمت میز رفتیم دور هم نشستم کنار رضا نشسته بود
و خیره شده بودم به خانواده ی جدیدم و دوس داشتنی ام که خیلی براشون دلم تنگ شده بود
رضا فشاری به دستم داد و مهربون نگاهم کرد منم متقابلش لبخندی زدم و برام غذا کشید
بهترین شبی بود در کنار خانوادم ؛ خانواده ای که حسرتش میکشیدم تا با هم اشتی کنن
بعد اینکه چای هامون خوردیم بچها خابشون برده بود و ارسلان و دیانا بخاطر بچها رفتن
ما هم حدود ساعت 2 بود که سوار ماشین شدیم وقتی سوار ماشین شد نگاه دلبرانه ای بهش کردم
پانیذ:میریمم کلبه دیگه هومم
سری تکون داد و فرمون رو پیچید به سمت جاده ی فرعی
رضا:مگه میشه من زیر قولم بزنم ولی خب لباس بر تو نیاورد
دستم گذاشتم رو دستش که رو دنده بود گذاشتم
پانید:اون حل شدنی قربونت برممم
رضا:اومم کم شیطونی کن
سرم کج کردم میدونستم عاقبت بدی داره ولی خب دل رو چه میشود که دل دیگه
پانیذ:من که کاری نکردم هنووو
دستش رو از فرمون برداشت و با نوک انگشتش زد رو بینیم
رضا:ولی داری میکنی گلمم
کمربند نبسته بودم خودم جلو کشیدم سرم گذاشتم رو شونه اش با یه دستم بازوش گرفتم
و یه دستم رو گذاشتم رو سینه اش که پیرهنش باز بود
و اروم نوازشش کردم نفس های عمیقی میکشید و این یعنی بخاطر من مراعات میکنه با فکر کردن بهش ته دلم براش غش رف
پانید:داری مقاومت میکنی وای حیفف که من دست بردار نیستم و اینن بدههه
یکی دستش رو دور شونه ام حلقه کرد
رضا:داری تهدید میکنی گلمم
پانیذ:نه جونم فقط میخاستم بگم که من از کارم دست نمیکشه ام
سرش گذاشت رو سرم و با یه دست وارد جاده ی نزدیکیه کلبه شدیه
منظره ای که روزها قشنگ دیده میشد با درختای بلند ولی الان ترسناک شده بود مخصوصا که الان هوا سرد بود
و کل جاده مه داشت
بیشتر از قبل به رضا چسبیدم
رضا:هییشش گلم چیزی نی خب فقط تاریکه
پانیذ:ولی من از تاریکی میترسم
رضا:نترس من هستم کنارتم پیشتم خب
سری تکون دادم و ماشین روبرو کلبه وایستاد
قشنگ کلبه تو مه گیر افتاده بود از ماشین پیاده شدیم هوا سرد و سوزناک بود ولی روز ها خوب بود افتابی گرم
هواش خیلی خوب بود واسه زندگیی پر از ارامش....
۱۰.۲k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.