ژنرال مو شکلاتی پارت ۲۳
این قسمت برای خودمه علامت ها + چویا _ دازای / گین ×ریو €لوسی £یوسانو ^ کیوکا = ساکورا @ هیگوچی ÷آتسوشی * علامت اینکه یکی داره با خودش صحبت می کنه
__________
☆ سه سال بعد (الان چویا ۲۴ سالشه دازای ۲۹ سال ساکورا ۶ سال و ریو و گین ۵ سالشونه)
+ * خیلی خستم بدنم نمی کشه ......حس مرگ دارم......از وقتی کیوکا سان با پسر اول خاندان ناکاهارا ازدواج کرده دیگه کافه نمی آد یکی رو مسئول کرده جای خودش.... اسمش رانپو هست.... و خب اونم تا سر حد مرگ ازم کار می کشه......حالم اصلا خوب نیست .....مجبور شدم بیشتر کار کنم چون باید خرج مدرسه ساکورا و مهدکودک گین و ریو رو هم بدم ....مجبور می شم بلافاصله بعد از کافه برم گل فروشی و اونجا کار کنم......هر روز هفته تو کافه و گل فروشی کار می کنم سه روز در هفته بعد از کار تو گل فروشی می رم یه فروشگاه شبانه روزی گار می کنم و ۳ روز دیگه درهفته هم بعد از گل فروشی می رم تو یه بار به عنوان گارسون کار می کنم .......دارم می سوزم......خیلی گرمه...حالم خوب نیست..... اگه مریض شدمدیگه نباید به بچه ها نزدیک بشم .......آخیش بالاخره رسیدم خونه....اره رسیدم
چویا زنگ در روز می زنه @ کیه + منم....مادر هیگوچی (هیگوچی در رو باز می کنه) @ اوه پسرم چویا تویی......تو حالت خوبه عزیزم؟ بیا تو زود باشه + اره خوبم خوبم بچه ها کجان @ تو اتق تکالیفشون رو می نویسن (چویا می ره آشپزخانه تا آب بخوره هیگوچی صدای شکسن چیزی رو از آشپزخانه می شنوه و سیرع به آشپزخانه می ره ...و ....... با چویایی مواجه می شه که دراز به دراز روزمین افتاده ، بهوش شده و لیوان آب داخل دستش شکسته ... بچه ها باترس به آشپزخانه رفتن وقتی چویا رو تو اون وضع دیدن)= ما....ما....مامانی....چرا رو زمین خوابیدی.....انقدر خسته ای.... (گین سمت چویا می ره با دست های کوچیکش شیشه ها رو کنار می زنه و جلو چویا می شینه ) / مامانی....مگه قول ندادی قبل از خواب برای من و عروسکم خرگوشی داستان بگی؟ ...مامان اگه انقدر خسته می شی می شه نری سرکار ؟ (ریو جلو می ره و دستش روی صورت چویا می زاره با چشم هایی که ترس توشون دیده می شه به هیگوچی نگاه می کنه )× مامانبزرگ هیگوچی.......مامانم.....مامانم داره می سوزه.....مامان چویا ...بدنش خیلی داغه....یه کاری کن....کمکش کن
( گین و ساکورا هم با ترس سمت چویا رفتن و خودشون رو به بدن تب کرده و بیهوش چویا چسبوندن )= مامانی..تنهام نزار /مامان دختر خوبی می شم ...امتحان ریاضی رو خوب می دم ....می شه بیدار بشی؟ × (ریو فقط گریه می کرد ....گریه می کرد و دست چویا رو محکم گرفته بود .... جوری که انگار اگه دست چویا رو ول کنه برای همیشه اونو از دست می ده یتیم می شه مادرش رو از دست می ده) (هیگوچی که انگار تازه از شوک دراومده بود متوجه موقعیت می شه سریع به سمت تلفن می ره و با لوسی تماس می گیره )@ با هرچی دم و دستگاه دکتری داری پاشو بیا حال چویا افتضاحه همین الان (بعد اون حرف سمت بچه ها رفت اونا رو از چویا دور کرد بدن سبک چویا که درحال حاضر از هرچی تاحالا دیده بود سبک تر بود رو بلند کرد به اتاق برد و رو تخت خواباند
______ چطوره بازم جای حساس تمام شد
__________
☆ سه سال بعد (الان چویا ۲۴ سالشه دازای ۲۹ سال ساکورا ۶ سال و ریو و گین ۵ سالشونه)
+ * خیلی خستم بدنم نمی کشه ......حس مرگ دارم......از وقتی کیوکا سان با پسر اول خاندان ناکاهارا ازدواج کرده دیگه کافه نمی آد یکی رو مسئول کرده جای خودش.... اسمش رانپو هست.... و خب اونم تا سر حد مرگ ازم کار می کشه......حالم اصلا خوب نیست .....مجبور شدم بیشتر کار کنم چون باید خرج مدرسه ساکورا و مهدکودک گین و ریو رو هم بدم ....مجبور می شم بلافاصله بعد از کافه برم گل فروشی و اونجا کار کنم......هر روز هفته تو کافه و گل فروشی کار می کنم سه روز در هفته بعد از کار تو گل فروشی می رم یه فروشگاه شبانه روزی گار می کنم و ۳ روز دیگه درهفته هم بعد از گل فروشی می رم تو یه بار به عنوان گارسون کار می کنم .......دارم می سوزم......خیلی گرمه...حالم خوب نیست..... اگه مریض شدمدیگه نباید به بچه ها نزدیک بشم .......آخیش بالاخره رسیدم خونه....اره رسیدم
چویا زنگ در روز می زنه @ کیه + منم....مادر هیگوچی (هیگوچی در رو باز می کنه) @ اوه پسرم چویا تویی......تو حالت خوبه عزیزم؟ بیا تو زود باشه + اره خوبم خوبم بچه ها کجان @ تو اتق تکالیفشون رو می نویسن (چویا می ره آشپزخانه تا آب بخوره هیگوچی صدای شکسن چیزی رو از آشپزخانه می شنوه و سیرع به آشپزخانه می ره ...و ....... با چویایی مواجه می شه که دراز به دراز روزمین افتاده ، بهوش شده و لیوان آب داخل دستش شکسته ... بچه ها باترس به آشپزخانه رفتن وقتی چویا رو تو اون وضع دیدن)= ما....ما....مامانی....چرا رو زمین خوابیدی.....انقدر خسته ای.... (گین سمت چویا می ره با دست های کوچیکش شیشه ها رو کنار می زنه و جلو چویا می شینه ) / مامانی....مگه قول ندادی قبل از خواب برای من و عروسکم خرگوشی داستان بگی؟ ...مامان اگه انقدر خسته می شی می شه نری سرکار ؟ (ریو جلو می ره و دستش روی صورت چویا می زاره با چشم هایی که ترس توشون دیده می شه به هیگوچی نگاه می کنه )× مامانبزرگ هیگوچی.......مامانم.....مامانم داره می سوزه.....مامان چویا ...بدنش خیلی داغه....یه کاری کن....کمکش کن
( گین و ساکورا هم با ترس سمت چویا رفتن و خودشون رو به بدن تب کرده و بیهوش چویا چسبوندن )= مامانی..تنهام نزار /مامان دختر خوبی می شم ...امتحان ریاضی رو خوب می دم ....می شه بیدار بشی؟ × (ریو فقط گریه می کرد ....گریه می کرد و دست چویا رو محکم گرفته بود .... جوری که انگار اگه دست چویا رو ول کنه برای همیشه اونو از دست می ده یتیم می شه مادرش رو از دست می ده) (هیگوچی که انگار تازه از شوک دراومده بود متوجه موقعیت می شه سریع به سمت تلفن می ره و با لوسی تماس می گیره )@ با هرچی دم و دستگاه دکتری داری پاشو بیا حال چویا افتضاحه همین الان (بعد اون حرف سمت بچه ها رفت اونا رو از چویا دور کرد بدن سبک چویا که درحال حاضر از هرچی تاحالا دیده بود سبک تر بود رو بلند کرد به اتاق برد و رو تخت خواباند
______ چطوره بازم جای حساس تمام شد
۱.۷k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.