.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت1۲→
با لحن خونسردی گفتم:
_شما مشکلی دارین؟
ارسلان به چشام زل زدمو گفـت: نه...چه مشکلی؟!
پوزخندی زدمو رومو ازش برگردوندم.
با لحن توهین آمیزی گفتم:
_پس راهتو بکشو برو آقا پسر،دلم نمیخواد کسی منو با تو ببینه.
همینجور که دنبالم میومد عصبی گفت: چرا اونوقت؟؟!!
_چون دلم نمیخواد برام حرف درست کنن...اونم باتو.
خنده هیستیریکی کردو گفت: خیلی دلتم بخواد ،کل دخترای دانشگاه از خداشونه یه دیقه با من حرف بزنن...ذوق مرگ میشن اگه اینجوری کنارشون راه برم.
پوزخندمو پررنگ تر کردمو گفتم: اونا خرن،منم باید خر باشم؟!
لبخند شیطونی زدو گفت: توکه مادرزادی خری!!!
این چه زری زد؟؟الان به من توهین کرد؟!!غلط کرد پسره بیشعور!
روی پاشنه پام چرخیدم،به چشماش زل زدم،سعی کردم تمام نفرتمو توی چشام جمع کنم با صدایی که از لای دندونای بهم فشردم میومد گفتم:
_چی گفتی؟!!
پررو پررو برگشته میگه: عرض کردم که شما مادرزاد خر تشریف دارین!
عصبی صدامو بردم بالا: حرفتو پس بگیر.
مثه پسربچههای تخسو شیطون لبخندی زدو ابروهاشو برد بالا و گفت نوچ!.
_حرفتو پس بگیر،زود...تند...سریع.
_نوچ
دیگه داشتم به مرز جنون میرسیدم،جیغ بلندی کشیدمو گفتم: حرفتو پس نمیگیری؟!
ارسلان دوباره ابرو انداخت بالا و خیلی خونسرد گفت: نوچ!
عصبی شده بودم...آی حرص میخوردم...چقد این پسره تخسه!بهش نزدیک تر شدمو کلاسورم که توی دستم بود،به سینش کوبوندم.
با لحن عصبی داد زدم: باشه...پس بگرد تا بگردیم جناب کاشی!
ارسلان دستی به یقش که در اثر ضربه من یه خرده نامرتب شده بود کشیدو خیلی خونسرد،با صدای بلندی گفت: ماکه داریم خیلی وقته داریم میگردیم خانوم رحیمی!
انقد این جمله آخرو هردومون بلند گفتیم که کل دانشگاه روی ما زوم کرده بودن،ای تو روحت ارسلان!!شرفمو بردی،من تو دانشگاه یه جفت آبرو بیشتر نداشتم که اونم رهسپار کردی رفت!
برای اینکه از اون جو مسخره فرار کنم،پوزخندی زدم و روی پاشنه پام چرخیدم،رومو برگردوندم و به سمت کلاس راه افتادم.
با حرص قدم بر میداشتم و پاهامو به زمین میکوبیدم،بی حوصله به کلاس رفتم،هنوز بیشتر بچه ها نیومده بودن،رفتم گوشه کلاس روی صندلی های جلو نشستم و به روبروم خیره شدم.
منو اسکل میکنه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم...صبر کن...آقا ارسلان تو هنوز دیانا رو نشناختی،فک کردی من مثه دخترای دیگم که برات غشو ضعف برم؟!نخیر...
_شما مشکلی دارین؟
ارسلان به چشام زل زدمو گفـت: نه...چه مشکلی؟!
پوزخندی زدمو رومو ازش برگردوندم.
با لحن توهین آمیزی گفتم:
_پس راهتو بکشو برو آقا پسر،دلم نمیخواد کسی منو با تو ببینه.
همینجور که دنبالم میومد عصبی گفت: چرا اونوقت؟؟!!
_چون دلم نمیخواد برام حرف درست کنن...اونم باتو.
خنده هیستیریکی کردو گفت: خیلی دلتم بخواد ،کل دخترای دانشگاه از خداشونه یه دیقه با من حرف بزنن...ذوق مرگ میشن اگه اینجوری کنارشون راه برم.
پوزخندمو پررنگ تر کردمو گفتم: اونا خرن،منم باید خر باشم؟!
لبخند شیطونی زدو گفت: توکه مادرزادی خری!!!
این چه زری زد؟؟الان به من توهین کرد؟!!غلط کرد پسره بیشعور!
روی پاشنه پام چرخیدم،به چشماش زل زدم،سعی کردم تمام نفرتمو توی چشام جمع کنم با صدایی که از لای دندونای بهم فشردم میومد گفتم:
_چی گفتی؟!!
پررو پررو برگشته میگه: عرض کردم که شما مادرزاد خر تشریف دارین!
عصبی صدامو بردم بالا: حرفتو پس بگیر.
مثه پسربچههای تخسو شیطون لبخندی زدو ابروهاشو برد بالا و گفت نوچ!.
_حرفتو پس بگیر،زود...تند...سریع.
_نوچ
دیگه داشتم به مرز جنون میرسیدم،جیغ بلندی کشیدمو گفتم: حرفتو پس نمیگیری؟!
ارسلان دوباره ابرو انداخت بالا و خیلی خونسرد گفت: نوچ!
عصبی شده بودم...آی حرص میخوردم...چقد این پسره تخسه!بهش نزدیک تر شدمو کلاسورم که توی دستم بود،به سینش کوبوندم.
با لحن عصبی داد زدم: باشه...پس بگرد تا بگردیم جناب کاشی!
ارسلان دستی به یقش که در اثر ضربه من یه خرده نامرتب شده بود کشیدو خیلی خونسرد،با صدای بلندی گفت: ماکه داریم خیلی وقته داریم میگردیم خانوم رحیمی!
انقد این جمله آخرو هردومون بلند گفتیم که کل دانشگاه روی ما زوم کرده بودن،ای تو روحت ارسلان!!شرفمو بردی،من تو دانشگاه یه جفت آبرو بیشتر نداشتم که اونم رهسپار کردی رفت!
برای اینکه از اون جو مسخره فرار کنم،پوزخندی زدم و روی پاشنه پام چرخیدم،رومو برگردوندم و به سمت کلاس راه افتادم.
با حرص قدم بر میداشتم و پاهامو به زمین میکوبیدم،بی حوصله به کلاس رفتم،هنوز بیشتر بچه ها نیومده بودن،رفتم گوشه کلاس روی صندلی های جلو نشستم و به روبروم خیره شدم.
منو اسکل میکنه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم...صبر کن...آقا ارسلان تو هنوز دیانا رو نشناختی،فک کردی من مثه دخترای دیگم که برات غشو ضعف برم؟!نخیر...
۱۴.۱k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.