ندیمه عمارت p:³⁴
پوکر فیس نگاهش کردم که گفت:چیه نمیتونم شوخی کنم...
هامین:دایی...ما باهم از این حرفا داریم؟
از جاش بلند شد و مورو از دست من گرفت و همنطور که از کنارم رد میشد گفت:والا ما اصلا با هم حرفی نداریم!
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم گوشی شو کنار گوشیش گذاشت و رو به من به معنی سکوت انگشتشو گذاشت روی لبش....اخم کرده نگاهش میکردم که انگار طرف پشت گوشی برداشت!...
جیمین:سلام چطوری..
...
جیمین:داداش میخوام برام یه کاری کنی!
...
جیمین:تست دی ان ای
...
جیمین:ن میام اونجا
...
جیمین:اوکی پس...منتظر باش..
تماسشو که قطع کرد ...سریع رفت سمت اتاق و کتشو برداشت و رو به من که با چشم دنبالش میکردم گفت:بپوش بریم
هامین:کجا؟
جیمین:واسه تست...باید برسونم دستش اینو!
همچنان داشتم نگاش میکردم که اینبار بلند گفت: د بجنب دیگ...
بی حرف کیلد ماشینمو برداشتمو دنبالش از خونه بیرون زدم خواستم سوار ماشین شم که بریم...
جیمین:صبر کن!
سوالی نگاهش کردم که گفت:سویچ و بده من!
هامین:چرا؟
جیمین:لازمه بگم تو نیم ساعت پیش مست بودی؟
هامین:ولی الان اوکیم؟
جیمین:نمیخوام قبل پیدا کردن خواهرم بمیرم ..پس بدش من اون بی صاحابو..
چنبار از حرص پلک زدم و سویچ و انداختم براش که رو هوا گرفتش و سریع سوار شده..منم معطل نکردم...
با سرعت زیاد در حال رانندگی بود و منم هر چند ترسی از سرعت نداشتم و از طرفی به رانندگیش اطمینان داشتم ولی احتیاط حرف اول و میزد!...
هامین:میگم یکم تند نمیری؟
با عوض کردن دنده گفت:چیه ...ترسیدی؟
هامین:ن والا...واسه خودت میگم اخه گفتی میخوای قبل پیدا کردن مامانم نمیری...(با صدای اروم)اینطور پیش بری جفتمون و به کشتن میدی!
جیمین:بچه جون..زمانی که من رانندگی میکردم تو به پای بابات اویزون بودی!...
بی حرف نگاهی بهش کردم و چشم برداشتم..
با ترمز جلوی یه خونه ماشین خاموش کرد و پیاده شد که منم دنبالش پیاده شدم!...
هامین:یه خونه!
جیمین:توقع چی داشتی؟
هامین:مسلما ازمایشگاهی.... بیمارستانی!
جیمین:کارش تو خونست...اینجا که ازمایشگاه عمومی نیست..این مال موسسه اس..
هامین:وااااا.....مگه هنوز اونجایی؟
جیمین:من هیچ وقت از اونجا نمیام بیرون...شغلمه ها!..
همنطور که با سر تایید میکردم زد رو شونم و گفت:بریم دیگ...
پشت سر دایی جیمین راه افتادم و وارد یه خونه لوکس و مدرن شدیم که اصلا اثری از چیزی که توی ذهنم بود اونجا نبود و انگار محل سکونت بود!...با اومدن مردی جوون سمتمون کنار دایی واستادم که با رسیدنش احترام نظامی گذاشت...منم خیلی اروم سلام کردم...
مرد:خوش اومدی..بعد این همه سال!
جیمین:مرسی..چه خبر؟
مرد:امن!...معرفی نمیکنی؟
جیمین:خواهر زاده امه..
حرف دایی تموم نشده بود که مرد با بهت نگام کرد .. با لبخند دستمو سمتش دراز کردم که اروم دست داد و گفت:نگفته بودی؟؟...
دایی لبخند کمرنگی زد و گفت:با گذشت این همه سال و نبودن چطور میگفتم؟...
مرد:حق میدم..از طرفیم بهت واقعا نمیاد دایی همیچین مرد جوونی باشی!..
جیمین:اره خب...من همیشه جذاب و جوونم ...این زیادی دراز شده!..
هامین:دایی!..
مرد خنده ای کرد و گفت:چیزی نیست داییت همیشه به قد بلندت حسودی میکنه!..
جیمین:من قدم نرماله..این که شما اندازه نردبونید مشکل من نیست...
مرد:اره همینه که تو میگی...خبب..چی شده که تشریف فرما شدین جناب مامور مخفی..سرگرد پارک جیمین؟!!
جیمین:اول اینکه داد نزن..دوما تشریف اوردم یه زحمتی بدم بهت!
مرد با خنده گفت:نهه..شما رحمتیت این چه حرفیه!
جیمین:لطف داری...گفتم به ایسوک..میخوام یه تست برام بگیری..دی ان ای..
مرد همنطور که سمت یه اتاق راهنماییمون میکرد گفت:همم...از چی ؟
جیمین:خون این پسر و یه تار مو!..فقط تا کی طول میکشه!.
مرد:نهایتش تا فردا عصر...میدونی که روند اصلیش سه روزه اس...
جیمین: پس شروع کن...
مرد:بیا بشین اینجا بگم چایی بیارن برات...این اقای خوشتیپم میبرم ازش خون بگیرم..
دایی نشست روی صندلی و لم داد ...منم پشت سر اون مرد وارد اتاق شدم تا به گفته خودش ازم خون بگیره!
(هایون)
نگاهی به ساعت کردم تقریبا ده بود و من وسط انبوهی از کاغذ ها درگیر بودم ...نفسمو بیرون دادم که در اتاق باز شد و مامان با یه ظرف میوه اومد داخل...
ا/ت:اهم...سلام..
لبخندی زدم و گفتم:علیک سلام...به به مامانم برام میوه اورده..
ا/ت:اره دیدم از در اتاقت دود داره بلند میشه..میوه اوردم به مغزت یکم استراحت بدی...
لبخندم عمیق تر شد و ظرف و ازش گرفتم و یه سیب از توش برداشتم...همنطور که به برگه ها خیره بودم گاز زدم...
مامان نشست روی صندلی و بهم خیره شد...
ا/ت:چی باعث شده انقد داغ کنی تو؟
هایون:واقعا الان به کمک یکی نیاز داشتم...بیا بشین اینجا مامان...
هامین:دایی...ما باهم از این حرفا داریم؟
از جاش بلند شد و مورو از دست من گرفت و همنطور که از کنارم رد میشد گفت:والا ما اصلا با هم حرفی نداریم!
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم گوشی شو کنار گوشیش گذاشت و رو به من به معنی سکوت انگشتشو گذاشت روی لبش....اخم کرده نگاهش میکردم که انگار طرف پشت گوشی برداشت!...
جیمین:سلام چطوری..
...
جیمین:داداش میخوام برام یه کاری کنی!
...
جیمین:تست دی ان ای
...
جیمین:ن میام اونجا
...
جیمین:اوکی پس...منتظر باش..
تماسشو که قطع کرد ...سریع رفت سمت اتاق و کتشو برداشت و رو به من که با چشم دنبالش میکردم گفت:بپوش بریم
هامین:کجا؟
جیمین:واسه تست...باید برسونم دستش اینو!
همچنان داشتم نگاش میکردم که اینبار بلند گفت: د بجنب دیگ...
بی حرف کیلد ماشینمو برداشتمو دنبالش از خونه بیرون زدم خواستم سوار ماشین شم که بریم...
جیمین:صبر کن!
سوالی نگاهش کردم که گفت:سویچ و بده من!
هامین:چرا؟
جیمین:لازمه بگم تو نیم ساعت پیش مست بودی؟
هامین:ولی الان اوکیم؟
جیمین:نمیخوام قبل پیدا کردن خواهرم بمیرم ..پس بدش من اون بی صاحابو..
چنبار از حرص پلک زدم و سویچ و انداختم براش که رو هوا گرفتش و سریع سوار شده..منم معطل نکردم...
با سرعت زیاد در حال رانندگی بود و منم هر چند ترسی از سرعت نداشتم و از طرفی به رانندگیش اطمینان داشتم ولی احتیاط حرف اول و میزد!...
هامین:میگم یکم تند نمیری؟
با عوض کردن دنده گفت:چیه ...ترسیدی؟
هامین:ن والا...واسه خودت میگم اخه گفتی میخوای قبل پیدا کردن مامانم نمیری...(با صدای اروم)اینطور پیش بری جفتمون و به کشتن میدی!
جیمین:بچه جون..زمانی که من رانندگی میکردم تو به پای بابات اویزون بودی!...
بی حرف نگاهی بهش کردم و چشم برداشتم..
با ترمز جلوی یه خونه ماشین خاموش کرد و پیاده شد که منم دنبالش پیاده شدم!...
هامین:یه خونه!
جیمین:توقع چی داشتی؟
هامین:مسلما ازمایشگاهی.... بیمارستانی!
جیمین:کارش تو خونست...اینجا که ازمایشگاه عمومی نیست..این مال موسسه اس..
هامین:وااااا.....مگه هنوز اونجایی؟
جیمین:من هیچ وقت از اونجا نمیام بیرون...شغلمه ها!..
همنطور که با سر تایید میکردم زد رو شونم و گفت:بریم دیگ...
پشت سر دایی جیمین راه افتادم و وارد یه خونه لوکس و مدرن شدیم که اصلا اثری از چیزی که توی ذهنم بود اونجا نبود و انگار محل سکونت بود!...با اومدن مردی جوون سمتمون کنار دایی واستادم که با رسیدنش احترام نظامی گذاشت...منم خیلی اروم سلام کردم...
مرد:خوش اومدی..بعد این همه سال!
جیمین:مرسی..چه خبر؟
مرد:امن!...معرفی نمیکنی؟
جیمین:خواهر زاده امه..
حرف دایی تموم نشده بود که مرد با بهت نگام کرد .. با لبخند دستمو سمتش دراز کردم که اروم دست داد و گفت:نگفته بودی؟؟...
دایی لبخند کمرنگی زد و گفت:با گذشت این همه سال و نبودن چطور میگفتم؟...
مرد:حق میدم..از طرفیم بهت واقعا نمیاد دایی همیچین مرد جوونی باشی!..
جیمین:اره خب...من همیشه جذاب و جوونم ...این زیادی دراز شده!..
هامین:دایی!..
مرد خنده ای کرد و گفت:چیزی نیست داییت همیشه به قد بلندت حسودی میکنه!..
جیمین:من قدم نرماله..این که شما اندازه نردبونید مشکل من نیست...
مرد:اره همینه که تو میگی...خبب..چی شده که تشریف فرما شدین جناب مامور مخفی..سرگرد پارک جیمین؟!!
جیمین:اول اینکه داد نزن..دوما تشریف اوردم یه زحمتی بدم بهت!
مرد با خنده گفت:نهه..شما رحمتیت این چه حرفیه!
جیمین:لطف داری...گفتم به ایسوک..میخوام یه تست برام بگیری..دی ان ای..
مرد همنطور که سمت یه اتاق راهنماییمون میکرد گفت:همم...از چی ؟
جیمین:خون این پسر و یه تار مو!..فقط تا کی طول میکشه!.
مرد:نهایتش تا فردا عصر...میدونی که روند اصلیش سه روزه اس...
جیمین: پس شروع کن...
مرد:بیا بشین اینجا بگم چایی بیارن برات...این اقای خوشتیپم میبرم ازش خون بگیرم..
دایی نشست روی صندلی و لم داد ...منم پشت سر اون مرد وارد اتاق شدم تا به گفته خودش ازم خون بگیره!
(هایون)
نگاهی به ساعت کردم تقریبا ده بود و من وسط انبوهی از کاغذ ها درگیر بودم ...نفسمو بیرون دادم که در اتاق باز شد و مامان با یه ظرف میوه اومد داخل...
ا/ت:اهم...سلام..
لبخندی زدم و گفتم:علیک سلام...به به مامانم برام میوه اورده..
ا/ت:اره دیدم از در اتاقت دود داره بلند میشه..میوه اوردم به مغزت یکم استراحت بدی...
لبخندم عمیق تر شد و ظرف و ازش گرفتم و یه سیب از توش برداشتم...همنطور که به برگه ها خیره بودم گاز زدم...
مامان نشست روی صندلی و بهم خیره شد...
ا/ت:چی باعث شده انقد داغ کنی تو؟
هایون:واقعا الان به کمک یکی نیاز داشتم...بیا بشین اینجا مامان...
۱۲۷.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.