دکتر روان پزشک من🍻♥
پارت 31🍷♥
#محراب
از خواب بیدار شدم با یاد آوری اتفاقات دیروز حالم خراب شد پاشدم رفتم سر و صورتم شستم رو مبل اتاق نشستم در باز شد و ارسلان اومد تو
محراب:سلام(بی حالی)
ارسلان:سلام داداش محراب
محراب:بله
ارسلان:محراب دیانا حالش خوب نیست پاشو تو هم بیا پایین من خودم زنگ میزنم رضا و پانیذ ام بیان باشه من مطمئنم مهشاد پیدا میشه تو خودتو نباز پاشو
محراب:باش(بغض)
ارسلان اومد بغلم کرد با هم رفتیم پایین چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم ارسلان زنگ زد به رضا کل قضیه رو گفت اونم گفتم با پانیذ میاد پیشمون کاشکی مهشادم پیشم بود
#رضا
ارسلان زنگ زد بهم گفتم مهشاد نیس تو دوزدیدنش مگه میشه آخه به پانیذ زنگ زدم اونم جواب نداد وا دیشب با هم بودیم آخه رفتم دم خونشون هر چقد آیفون زدم کسی درو وا نکرد منم از دیوار رفتم بالا چون خونشون ویلایی بود راحت تونستم بازم کسی درو وا نکرد درو شیکندم رفتم داخل همه جا مرتب بود
رضا:پانیذ پانیذ کجایی رفتم آشپزخونه لیوان شکسته بود و یه کاغذ بود رو یخچال بود برداشتم نوشته بود
《سلام هر کی نامه رو میخونه بودنه که پانیذ و مهشاد پیشه منه من با مهشاد کاری ندارم ولی سراغ پانیذ و دیگه نگیرین》
یعنی چی آخه این دیگه کی دیگه آخه روندم خونه دیانا اینا......
#دیانا
زنگ آیفون خورد رفتم درو وا کنم که فقط رضا رو دیدم انگا اعصابش خورد درو وا کردم
ارسلان:کی بود
دیانا:رضا بود انگار اعصابش خورد بود پانیذ هم همراهش نبود
ارسلان:وا مگه من نگفتم با پانید بیاد
محراب:ارسلان بزار بیاد بالا ببینیم چیشده
دیانا:راست میگه
رضا اومد تو خونه و رفت سمت محراب و گفت
رضا:مهشاد حالش خوبه
محراب:تو از کجا میدونی
رضا برگه ای از جیبش در آورد انداخت رو میز و محراب برش داشت و خوند (همه اونایی که بالا گفتم) من ارسلان چپ چپ داشتیم به هم نگاه میکردیم
ارسلان:یعنی چی آخه یعنی پانیذ و مهشاد و با هم دزدیدن
محراب:انگار اینجوری نشون میده
دیانا:رضا اینجوری نمیشه که ما خودمون فهمیدیم با مهشاد کاری نداره ولی پانیذ چی اون تنهاست
محراب:راست میگه نمیشه دست رو دست گذاشت....
#محراب
از خواب بیدار شدم با یاد آوری اتفاقات دیروز حالم خراب شد پاشدم رفتم سر و صورتم شستم رو مبل اتاق نشستم در باز شد و ارسلان اومد تو
محراب:سلام(بی حالی)
ارسلان:سلام داداش محراب
محراب:بله
ارسلان:محراب دیانا حالش خوب نیست پاشو تو هم بیا پایین من خودم زنگ میزنم رضا و پانیذ ام بیان باشه من مطمئنم مهشاد پیدا میشه تو خودتو نباز پاشو
محراب:باش(بغض)
ارسلان اومد بغلم کرد با هم رفتیم پایین چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم ارسلان زنگ زد به رضا کل قضیه رو گفت اونم گفتم با پانیذ میاد پیشمون کاشکی مهشادم پیشم بود
#رضا
ارسلان زنگ زد بهم گفتم مهشاد نیس تو دوزدیدنش مگه میشه آخه به پانیذ زنگ زدم اونم جواب نداد وا دیشب با هم بودیم آخه رفتم دم خونشون هر چقد آیفون زدم کسی درو وا نکرد منم از دیوار رفتم بالا چون خونشون ویلایی بود راحت تونستم بازم کسی درو وا نکرد درو شیکندم رفتم داخل همه جا مرتب بود
رضا:پانیذ پانیذ کجایی رفتم آشپزخونه لیوان شکسته بود و یه کاغذ بود رو یخچال بود برداشتم نوشته بود
《سلام هر کی نامه رو میخونه بودنه که پانیذ و مهشاد پیشه منه من با مهشاد کاری ندارم ولی سراغ پانیذ و دیگه نگیرین》
یعنی چی آخه این دیگه کی دیگه آخه روندم خونه دیانا اینا......
#دیانا
زنگ آیفون خورد رفتم درو وا کنم که فقط رضا رو دیدم انگا اعصابش خورد درو وا کردم
ارسلان:کی بود
دیانا:رضا بود انگار اعصابش خورد بود پانیذ هم همراهش نبود
ارسلان:وا مگه من نگفتم با پانید بیاد
محراب:ارسلان بزار بیاد بالا ببینیم چیشده
دیانا:راست میگه
رضا اومد تو خونه و رفت سمت محراب و گفت
رضا:مهشاد حالش خوبه
محراب:تو از کجا میدونی
رضا برگه ای از جیبش در آورد انداخت رو میز و محراب برش داشت و خوند (همه اونایی که بالا گفتم) من ارسلان چپ چپ داشتیم به هم نگاه میکردیم
ارسلان:یعنی چی آخه یعنی پانیذ و مهشاد و با هم دزدیدن
محراب:انگار اینجوری نشون میده
دیانا:رضا اینجوری نمیشه که ما خودمون فهمیدیم با مهشاد کاری نداره ولی پانیذ چی اون تنهاست
محراب:راست میگه نمیشه دست رو دست گذاشت....
۳۴.۵k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.