شات ۲
ا.ت«از اتاق خارج شدم و رفتم بقیه کارهارو بکنم...همه ندیمه ها اذیتم میکردن تهمت میزدن ولی من چیزی نمیگفتم چون نمیخواستم بد تر بشه و دعوا راه بیفته
ته«توی پذیرایی بودم داشتم کتاب میخوندم خونه ساکت بود صدای ندیمه ها میومد که داشتم به ا.ت تهمت میزدن اذیتش میکردن مطمئنم اون هرزه نیست توی چشماش معصومیتش رو خوندم
ا.ت«دعا دعا میکردم ساعت ۱۲ نشه... ولی نمیتونستم جلو زمان رو بگیرم
آجوما«دخترم ساعت ۱۲ شده وقتش شده...نگران نباش چیزی نمیشه تهیونگ آدم خوبیه
ا.ت«ممنون آجوما...بعد از تشکر به سمت خوابگاه ندیمه ها رفتم و لباس عوض کردم و رفتم....جلوی د اتاق وایستاده بودم دلشوره داشتم ولی یه حس عجیبی هم داشتم که بیشتر از دلشوره بود مثل دوست داشتن و خوشحالی..تق تق....تق تق...وارد شدم ولی کسی رو ندیدم که یهو پرت شدم رو تخت و تهیونگ روم خیمه زد و(فوتبال دستی بازی کردن😂)
ا.ت«زیر دلم درد میکرد دفعه اولم بود لباس هامو پوشیدم و از اتاق خارج شدم وبه سمت خوابگاه ندیمه ها رفتم...دوش گرفتم و به زور خوابیدم
ته«یه حس عجیبی به ا.ت داشتم نمیدونم چه حسی ولی اون حس رو تاحالا به کسی نداشتم با کلی فکر و خیال خوابیدم
۱ هفته بعد
ا.ت«جدیدا حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم میدونستم علائم بارداریه ...داشتم پله هارو تمیز میکردم..از پایین به بالا وقتی تموم شد بلند شدم ولی سرم گیج رفت انتظار داشتم از پله ها بی افتم ولی جای نرمی فرود اومدم و سیاهی
ته«ا.ت رو گرفتم برآید استایل بقلش کردم و بردمش اتاق خودم و به دکتر زنگ زدم
دکتر«حال مادر و بچه خوبه
ته«ممنون مرخصی....تصمیم گرفتم یه اتاق برای ا.ت بگم آماده کنن تا بمونه و کا ی انجام نده چون خطرناکه....نمیدونم چرا انقد نگرانش شده بودم...تصمیم گرفتم تا بهوش میاد پیشش بمونم
ا.ت«چشمام رو باز کردم....کمی به اطراف نگاه کردم تو اتاق تهیونگ بودم...من اینجا چیکار میکنم که تهیونگ وارد اتاق شد
ته«عه بیدار شدی...رفتم روی تخت کنارش نشستم«به ندیمه ها گفتم برات یه اتاق آماده کنن وتا وقتی بچه به دنیا نیومده کاری انجام نمیدی
ا.ت«خیلی ممنون ولی لازم نبود
ته«اتفاقا لازم بود
ا.ت«میشه برم به همون اتاقی که گفتین
ته«البته....با ا.ت به سمت اتاقش حرکت کردیم معلومه دوسش داره«آها راستی لباس و ....تو کمد هست
ا.ت«خیلی ممنون
ته«خواهش...چیزی لازم داشتی به ندیمه ها بگو من میرم....از اتاق خارج شدم ولی نمیدونم دلم نمیخواست برم
ا.ت«اتاق همه چی داشت تلویزیون و.....
ته«توی پذیرایی بودم داشتم کتاب میخوندم خونه ساکت بود صدای ندیمه ها میومد که داشتم به ا.ت تهمت میزدن اذیتش میکردن مطمئنم اون هرزه نیست توی چشماش معصومیتش رو خوندم
ا.ت«دعا دعا میکردم ساعت ۱۲ نشه... ولی نمیتونستم جلو زمان رو بگیرم
آجوما«دخترم ساعت ۱۲ شده وقتش شده...نگران نباش چیزی نمیشه تهیونگ آدم خوبیه
ا.ت«ممنون آجوما...بعد از تشکر به سمت خوابگاه ندیمه ها رفتم و لباس عوض کردم و رفتم....جلوی د اتاق وایستاده بودم دلشوره داشتم ولی یه حس عجیبی هم داشتم که بیشتر از دلشوره بود مثل دوست داشتن و خوشحالی..تق تق....تق تق...وارد شدم ولی کسی رو ندیدم که یهو پرت شدم رو تخت و تهیونگ روم خیمه زد و(فوتبال دستی بازی کردن😂)
ا.ت«زیر دلم درد میکرد دفعه اولم بود لباس هامو پوشیدم و از اتاق خارج شدم وبه سمت خوابگاه ندیمه ها رفتم...دوش گرفتم و به زور خوابیدم
ته«یه حس عجیبی به ا.ت داشتم نمیدونم چه حسی ولی اون حس رو تاحالا به کسی نداشتم با کلی فکر و خیال خوابیدم
۱ هفته بعد
ا.ت«جدیدا حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم میدونستم علائم بارداریه ...داشتم پله هارو تمیز میکردم..از پایین به بالا وقتی تموم شد بلند شدم ولی سرم گیج رفت انتظار داشتم از پله ها بی افتم ولی جای نرمی فرود اومدم و سیاهی
ته«ا.ت رو گرفتم برآید استایل بقلش کردم و بردمش اتاق خودم و به دکتر زنگ زدم
دکتر«حال مادر و بچه خوبه
ته«ممنون مرخصی....تصمیم گرفتم یه اتاق برای ا.ت بگم آماده کنن تا بمونه و کا ی انجام نده چون خطرناکه....نمیدونم چرا انقد نگرانش شده بودم...تصمیم گرفتم تا بهوش میاد پیشش بمونم
ا.ت«چشمام رو باز کردم....کمی به اطراف نگاه کردم تو اتاق تهیونگ بودم...من اینجا چیکار میکنم که تهیونگ وارد اتاق شد
ته«عه بیدار شدی...رفتم روی تخت کنارش نشستم«به ندیمه ها گفتم برات یه اتاق آماده کنن وتا وقتی بچه به دنیا نیومده کاری انجام نمیدی
ا.ت«خیلی ممنون ولی لازم نبود
ته«اتفاقا لازم بود
ا.ت«میشه برم به همون اتاقی که گفتین
ته«البته....با ا.ت به سمت اتاقش حرکت کردیم معلومه دوسش داره«آها راستی لباس و ....تو کمد هست
ا.ت«خیلی ممنون
ته«خواهش...چیزی لازم داشتی به ندیمه ها بگو من میرم....از اتاق خارج شدم ولی نمیدونم دلم نمیخواست برم
ا.ت«اتاق همه چی داشت تلویزیون و.....
۷۰.۷k
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.