«چشمان خونین» (پارت دوم)
دقیقا موقعی که دو سالم بود..مادرم بهم یه هدیه ارزشمند داد..و اون یه برادر کوچولو و ناز به اسم «سامان» بود.
ولی..وقتی سامان اومد پیشمون...دکترا خبری دادن که باعث شد مامان درجا خشکش بزنه و پاهاش کم کم بلرزه...تیله های سیاهش آروم آروم خیس شدن و اشک های شفافش مانند یه رودخانه از روی گونه هاش جاری بشن.
+متاسفانه در آزمایشات ما نشون داده شده که...بچه شما به بیماری ارثی سرطان کلیه دچاره.
وقتی مادرم از اون اتاق اومد بیرون من تو بغل گرم پدرم با دستای کوچیک و نرم سامان بازی میکردم. وقتی نگاهم به صورت زیبای مادرم افتاد برای اولین بار دیدم که چقدر غم تو صورتشه.
موقع برگشتن از بیمارستان که هوا سرد و بارونی بود و قطره های بارون روی شیشه ماشین با همدیگه مسابقه میدادن....مامان بالاخره زبون باز کرد و مشکل رو به بابا گفت. من...فقط یه به بودم که هیچی از این دنیای بیرحم و نقشه هاش نمیدونستم..
-مامان، سرطان کلیه چیه؟
همون لحظه فقط این جمله من تونست دوباره اشکاش رو جاری کنه و صورت خیسش رو تو دستاش قایم کنه. پدرم فقط پاش رو بیشتر رو پدال گاز فشار داد و با سرعت بیشتری روی جاده خیس حرکت کردیم..
کاش میشد زمان رو نگه داشت...ما فقط 4 سال با خوشی زندگی کردیم...تا اینکه اون روز..فرا رسید
.......
من داشتم با اسباب بازی هام بازی میکردم و سامان کارتون میدید...یهو دیدم که مامان داره سرفه های خونی میکنه.
دستش جلو دهنش بود و به سینک ظرف شویی تکیه داده بود.موهای سیاهش صورتش رو پوشونده بودن و سرفه ها لحظه به لحظه شدید تر میشدن. نمیدونستم باید چیکار کنم...فقط به وضعیت نگاه کردم و چند ثانیه لازم بود تا بیفته روی زمین..تا وقتی که بابا برسه و....من دیگه هیچوقت چهره زیبای مامان رو نبینم.
..................................................................
لباس سیاهی که تن من 6 ساله و برادر 4 سالم بود نشون دهنده تاریکی و بیرحمی این دنیا بود. ایستاده در کنار قبری تزئین شده با گل های رنگارنگ.
-بابا...مامان کجاست؟
بین صدای گریه های بی وقفه صدای اروم و شکسته پدرم رو به زور میشنیدم
+جاییکه لیاقتشه...باید برای فردا آماده شی،روز اول پیش دبستانیته.
نگاهمو از پدرم گرفتم و دوباره به قبری دوختم که زیرش یک فرشته برای همیشه به خواب رفته بود...قبری که با خط طلایی رویش نوشته شده بود«علت مرگ: سرطان کلیه»
........................
خببب اینم پارت دوم؛-؛
خیلی طولانی شدا.... امیدوارم خوشتون بیاد!
برای پارت بعد:30 لایک ناقابل
کامنتاتون منو خوشحال میکنه ها:))
ولی..وقتی سامان اومد پیشمون...دکترا خبری دادن که باعث شد مامان درجا خشکش بزنه و پاهاش کم کم بلرزه...تیله های سیاهش آروم آروم خیس شدن و اشک های شفافش مانند یه رودخانه از روی گونه هاش جاری بشن.
+متاسفانه در آزمایشات ما نشون داده شده که...بچه شما به بیماری ارثی سرطان کلیه دچاره.
وقتی مادرم از اون اتاق اومد بیرون من تو بغل گرم پدرم با دستای کوچیک و نرم سامان بازی میکردم. وقتی نگاهم به صورت زیبای مادرم افتاد برای اولین بار دیدم که چقدر غم تو صورتشه.
موقع برگشتن از بیمارستان که هوا سرد و بارونی بود و قطره های بارون روی شیشه ماشین با همدیگه مسابقه میدادن....مامان بالاخره زبون باز کرد و مشکل رو به بابا گفت. من...فقط یه به بودم که هیچی از این دنیای بیرحم و نقشه هاش نمیدونستم..
-مامان، سرطان کلیه چیه؟
همون لحظه فقط این جمله من تونست دوباره اشکاش رو جاری کنه و صورت خیسش رو تو دستاش قایم کنه. پدرم فقط پاش رو بیشتر رو پدال گاز فشار داد و با سرعت بیشتری روی جاده خیس حرکت کردیم..
کاش میشد زمان رو نگه داشت...ما فقط 4 سال با خوشی زندگی کردیم...تا اینکه اون روز..فرا رسید
.......
من داشتم با اسباب بازی هام بازی میکردم و سامان کارتون میدید...یهو دیدم که مامان داره سرفه های خونی میکنه.
دستش جلو دهنش بود و به سینک ظرف شویی تکیه داده بود.موهای سیاهش صورتش رو پوشونده بودن و سرفه ها لحظه به لحظه شدید تر میشدن. نمیدونستم باید چیکار کنم...فقط به وضعیت نگاه کردم و چند ثانیه لازم بود تا بیفته روی زمین..تا وقتی که بابا برسه و....من دیگه هیچوقت چهره زیبای مامان رو نبینم.
..................................................................
لباس سیاهی که تن من 6 ساله و برادر 4 سالم بود نشون دهنده تاریکی و بیرحمی این دنیا بود. ایستاده در کنار قبری تزئین شده با گل های رنگارنگ.
-بابا...مامان کجاست؟
بین صدای گریه های بی وقفه صدای اروم و شکسته پدرم رو به زور میشنیدم
+جاییکه لیاقتشه...باید برای فردا آماده شی،روز اول پیش دبستانیته.
نگاهمو از پدرم گرفتم و دوباره به قبری دوختم که زیرش یک فرشته برای همیشه به خواب رفته بود...قبری که با خط طلایی رویش نوشته شده بود«علت مرگ: سرطان کلیه»
........................
خببب اینم پارت دوم؛-؛
خیلی طولانی شدا.... امیدوارم خوشتون بیاد!
برای پارت بعد:30 لایک ناقابل
کامنتاتون منو خوشحال میکنه ها:))
۷.۰k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.