یوری: چی کار میکنی؟
یوری: چی کار میکنی؟
جونگ کوک: گفتم که شما منطق پرستید نمی تونین ببینید....
یوری: خسته نیستی؟
جونگ کوک: تو از زندگی کردن خسته می شی؟
یوری: نمی خوای بگی چه بلایی سر هم گروهی یات اومده؟
جونگ کوک: دست از سرم بردار
یونگی: تو دیگه کی هستی؟
یوری: صدای پسرونه ی دیگه ای از پشت سرم شنیدم برگشت تا ببینم کیه
یونگی: پرسیدم کی هستی؟
یوری:عامممم خب من از مرکز روانشناسی....
یونگی: از هموناست؟
جونگ کوک: اوهوم!
یونگی: چرا راحتش نمی زارید؟
یوری: چی؟
_ خشم چشم های یونگی رو فرا گرفته بود به سمت یوری هجوم اورد و مچ دستش رو گرفت و بردش پشت صحنه
یونگی: چرا ولش نمی کنید؟
نمی بینی حالش خوب نیست؟ اون اینجا جاش امنه کاری هم به کار کسی نداره چرا راحتش نمی زارید؟
جونگ کوک: سرش داد نزننن
یونگی: اونم می خواد بهت اسیب بزنه
یوری: نه نمی خوام
جونگ کوک: اون مث بقیشون نیست اون امروز از تماشا چیام بود
یونگی: ببخشد من کنترلم رو از دست دادم
یوری: من برای این موقعیت ها اموزش دیدم رسماً گیر یه دیوونه شایدم دوتا دیوونه افتاده بودم......من حقیقتش می خوام بدونم چی بهت گذشته جونگ کوکا...می تونم جونگ کوک صدات کنم؟
جونگ کوک: اره راحت باش
یونگی: دنبالم بیا....
جونگ کوک: با چشمام مسیری رو که میرفتن دنبال کردم و دریغ از ذره ای اهمیت رو تختم دراز کشیدم و به عکسای روی دیوار زل زدم که همشون خاطرات چند سال پیش بود وقتی هنوز چهارنفره بودیم وقتی همه بودیم.....
یوری: رفتیم تو یه اتاق که کلی عکس و کاغذ کلاسور توش بود نشستم و منتظر شدم حرفی بزنه ولی قبلش....ببخشید اسمت چیه
یونگی: یونگی، مین یونگی.....
_ یه سری عکس بهم داد و شروع کردم به نگاه کردنشون چهار تا پسر تو یکیشون در حال تعظیم بودم همشون بالرین بودن
یوری: این اعضای گروهن؟
یونگی: اخری از سمت چپ جونگ کوکه و اولی منم
یوری: اون دونفر؟
یونگی: مردن
یوری: چرا؟؟؟؟؟
یونگی: نفر دوم لیدرمون بود و پسر یه ابر قدرت دولتی که به نظر پدرش رقص مایع شرم ساری بود و تحددیش میکرد اگه اون کارو کنار نذاره بدبختش میکنه و همین کارم کرد نفر سوم تهیونگ به دست اون کشته شد بهترین دوست و برادر غیر خونی جونگ کوک نامجون نتونست با این موضوع که دوستش به خاطر اون مرده کنار بیاد و خودش رو کشت و جونگ کوک که از همه کوچیکتره مجنون شد اون بی نهایت تهیونگ رو دوست داشت نامجون رو هم همینطور ولی قول داده بود راهشون رو ادامه بده برای همین هر روز اینقدر تمرین می کنه اینقدر می رقصه که استخون مچ پایش به خمیر نونوایی تبدیل شده
جونگ کوک: گفتم که شما منطق پرستید نمی تونین ببینید....
یوری: خسته نیستی؟
جونگ کوک: تو از زندگی کردن خسته می شی؟
یوری: نمی خوای بگی چه بلایی سر هم گروهی یات اومده؟
جونگ کوک: دست از سرم بردار
یونگی: تو دیگه کی هستی؟
یوری: صدای پسرونه ی دیگه ای از پشت سرم شنیدم برگشت تا ببینم کیه
یونگی: پرسیدم کی هستی؟
یوری:عامممم خب من از مرکز روانشناسی....
یونگی: از هموناست؟
جونگ کوک: اوهوم!
یونگی: چرا راحتش نمی زارید؟
یوری: چی؟
_ خشم چشم های یونگی رو فرا گرفته بود به سمت یوری هجوم اورد و مچ دستش رو گرفت و بردش پشت صحنه
یونگی: چرا ولش نمی کنید؟
نمی بینی حالش خوب نیست؟ اون اینجا جاش امنه کاری هم به کار کسی نداره چرا راحتش نمی زارید؟
جونگ کوک: سرش داد نزننن
یونگی: اونم می خواد بهت اسیب بزنه
یوری: نه نمی خوام
جونگ کوک: اون مث بقیشون نیست اون امروز از تماشا چیام بود
یونگی: ببخشد من کنترلم رو از دست دادم
یوری: من برای این موقعیت ها اموزش دیدم رسماً گیر یه دیوونه شایدم دوتا دیوونه افتاده بودم......من حقیقتش می خوام بدونم چی بهت گذشته جونگ کوکا...می تونم جونگ کوک صدات کنم؟
جونگ کوک: اره راحت باش
یونگی: دنبالم بیا....
جونگ کوک: با چشمام مسیری رو که میرفتن دنبال کردم و دریغ از ذره ای اهمیت رو تختم دراز کشیدم و به عکسای روی دیوار زل زدم که همشون خاطرات چند سال پیش بود وقتی هنوز چهارنفره بودیم وقتی همه بودیم.....
یوری: رفتیم تو یه اتاق که کلی عکس و کاغذ کلاسور توش بود نشستم و منتظر شدم حرفی بزنه ولی قبلش....ببخشید اسمت چیه
یونگی: یونگی، مین یونگی.....
_ یه سری عکس بهم داد و شروع کردم به نگاه کردنشون چهار تا پسر تو یکیشون در حال تعظیم بودم همشون بالرین بودن
یوری: این اعضای گروهن؟
یونگی: اخری از سمت چپ جونگ کوکه و اولی منم
یوری: اون دونفر؟
یونگی: مردن
یوری: چرا؟؟؟؟؟
یونگی: نفر دوم لیدرمون بود و پسر یه ابر قدرت دولتی که به نظر پدرش رقص مایع شرم ساری بود و تحددیش میکرد اگه اون کارو کنار نذاره بدبختش میکنه و همین کارم کرد نفر سوم تهیونگ به دست اون کشته شد بهترین دوست و برادر غیر خونی جونگ کوک نامجون نتونست با این موضوع که دوستش به خاطر اون مرده کنار بیاد و خودش رو کشت و جونگ کوک که از همه کوچیکتره مجنون شد اون بی نهایت تهیونگ رو دوست داشت نامجون رو هم همینطور ولی قول داده بود راهشون رو ادامه بده برای همین هر روز اینقدر تمرین می کنه اینقدر می رقصه که استخون مچ پایش به خمیر نونوایی تبدیل شده
۴.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.