the movie/فیلم
the movie/فیلم
قسمت اول:
با آلارم گوشیش از خواب بیدار شد بازم مثل هرشب کابوسا راحتش نگذاشته بودن پسری که مدام اسم اونو صدا میزد یورا یورا نونا....
بعد از اون ۱۰ سال دیگه نتونست حتی یه شبم بدون اون کابوسا بخوابه اون زمان اون فقط ۱۲ سالش بود اما خیلیا از همون دختر کوچیک انتظار داشتن که داداشش و نجات بده ساعت ۸ صبح شده بود و برای اینکه با خانوادش رو به رو نشه باید زود حاضر میشد و میرفت سر کار یعد از اینکه کاراش و انجام داد و صبحونشو خورد لباساشو پوشید و رفت راننده دم در منتظر بود تا به شرکت برسونتش بعد از تقریبا ۴۵ دقیقه به شرکت رسید و به سمت اتاق خودش قدم برداشت همه اونو یه ادم سرد و بی احساس خطاب میکردن اما کی میدونست که توی قلب دخترک داستان ما چی میگذره منشیش کار برنامه امروزو بهش گفت و رفت توی اتاقش فکرش بازم درگیر کابوساش شد توی همین فکرا بود که با زنگ گوشیش به خودش اومد با دیدن اسم روی صفحه گوشیش لبخند به روی لبش نشست خودش بود دختری که بعد از اون حادثه باهاش اشنا شد و الان شده بود بهشی از زندگیش کسی که حتی از خواهرم بهش نزدیکتر بود
الو
_سلام عزیزم چطوری
خوبم تو چطوری
_منم خوبم یورا
جانم
_برنامت برای امروز چیه
برنامه خاصی ندارم ساعت ۱۲ یه جلسه دارم که تا یک تموم میشه بعدش دیگه وقتم آزاده
_خوبه پس بعد از جلسه میام دنبالت باهات بریم بیرون ناهار بخوریم باشه
فک نکنم بتونم بیام یکم ناخوش احوالم
_چیشده بازم همون کابوسا
اوم
_هوففف حالا که اینطور شد باید بیای اینجوری حال و هوات هم عوض میشه
اما...
_اما اگر نداریم همینکه گفتم
خیلی خب باشه
_خب کاری نداری
نه
_باشه پس قطع میکنم
دان بی
_جانم
ممنونم ازت
_یهویی...چیزی شده
نه فقط بخاطر همه چیز ازت ممنونم
_خواهش میکنم عزیزم فکرتو هم درگیر چیزای مسخره نکن باشه
باشه
_پس میبینمت
اوم بای
_بایی دوست دارم
منم همینطور
قسمت اول:
با آلارم گوشیش از خواب بیدار شد بازم مثل هرشب کابوسا راحتش نگذاشته بودن پسری که مدام اسم اونو صدا میزد یورا یورا نونا....
بعد از اون ۱۰ سال دیگه نتونست حتی یه شبم بدون اون کابوسا بخوابه اون زمان اون فقط ۱۲ سالش بود اما خیلیا از همون دختر کوچیک انتظار داشتن که داداشش و نجات بده ساعت ۸ صبح شده بود و برای اینکه با خانوادش رو به رو نشه باید زود حاضر میشد و میرفت سر کار یعد از اینکه کاراش و انجام داد و صبحونشو خورد لباساشو پوشید و رفت راننده دم در منتظر بود تا به شرکت برسونتش بعد از تقریبا ۴۵ دقیقه به شرکت رسید و به سمت اتاق خودش قدم برداشت همه اونو یه ادم سرد و بی احساس خطاب میکردن اما کی میدونست که توی قلب دخترک داستان ما چی میگذره منشیش کار برنامه امروزو بهش گفت و رفت توی اتاقش فکرش بازم درگیر کابوساش شد توی همین فکرا بود که با زنگ گوشیش به خودش اومد با دیدن اسم روی صفحه گوشیش لبخند به روی لبش نشست خودش بود دختری که بعد از اون حادثه باهاش اشنا شد و الان شده بود بهشی از زندگیش کسی که حتی از خواهرم بهش نزدیکتر بود
الو
_سلام عزیزم چطوری
خوبم تو چطوری
_منم خوبم یورا
جانم
_برنامت برای امروز چیه
برنامه خاصی ندارم ساعت ۱۲ یه جلسه دارم که تا یک تموم میشه بعدش دیگه وقتم آزاده
_خوبه پس بعد از جلسه میام دنبالت باهات بریم بیرون ناهار بخوریم باشه
فک نکنم بتونم بیام یکم ناخوش احوالم
_چیشده بازم همون کابوسا
اوم
_هوففف حالا که اینطور شد باید بیای اینجوری حال و هوات هم عوض میشه
اما...
_اما اگر نداریم همینکه گفتم
خیلی خب باشه
_خب کاری نداری
نه
_باشه پس قطع میکنم
دان بی
_جانم
ممنونم ازت
_یهویی...چیزی شده
نه فقط بخاطر همه چیز ازت ممنونم
_خواهش میکنم عزیزم فکرتو هم درگیر چیزای مسخره نکن باشه
باشه
_پس میبینمت
اوم بای
_بایی دوست دارم
منم همینطور
۱.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.