ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت11
که یهو خوردم به کوک و سردم درد گرفت میخواستم چیزی بهش بگم که سرم را بالا اوردم دیدم کوک هست
ات:استاد شما بیرون از کلاس چیکار میکنین
کوک: زنگ خانه خورده چرا اینقدر لفتش دادی
ات: من...من ... نمیدونم
داشتم میرفتم که به ناظم خواردم و گردنبندم افتاد بعد که اومد برش دارم سرگیجه گرفتم و منو بردن پیش دکتر از خواب بیدار شدم همه چیز تو زهنم مرور میشد یهو یادم اومد باید لیست را تحویل میدادم رفتم لیست را تحویل دادم و ناظم گردنبندمو بهم داد و منم داشتم برمیگشتم که به شما خواردم
کوک: افرین افرین میتوانستی بگی استادتو پیچوندی هان (با داد)
ات ; امااستاد من کاری نکردم
داشت همینجور سرم داد میزد که من نزاشتم ادامه بده و بوسیدمش بعد بغلش کردم و گفتم
ات : استاد من همه خاطراتم با شما یادم اومد نرفته بودم دنبال تفریح
داشتم میگفتم که یهو کمرم را گرفت و بوسیدم ومنم همراهیش کردم
یهو میا اومد و گفت
میا : بچه ها ات همه چیز یادش اومد
همه: هورااااااااااااااا
دیدم لیا و جسی هم خوشحالن
منم بوسیدن کوک رو تمام کردم و رفتم پیش جسی و لیا گفتم
ات: شما با من اشتی کردین
جسی و لیا : در واقع ما به ناظم گفتیم بهت برخورد کنه ما پشتت بودیم و گردنبندتو شل کردیم بخاطر اینکه ما میدونستم اگر گردنبندت بیفته یاد استاد میوفتی و همه چیز یادت میاد ما به استاد گفتیم تو دیر کردی بعدشم شما دوتا با هم اشتی کردین
ات; اینقدر خوشحال بودم که رفتم محکم بغلشون کردم
من میرم کیفمو بردارم
کوک: ب هان برداشته
ات; باشه
بچه ها من میرم خونه بای
همه :بای
داشتم میرفتم که یهو داداشم تهیونگ را دیدم نگاه پشت سرم نکردم چون میدونستم اومده دنبال میا
کوک: دادشت بود چرا نگاهش نکردی
ات: میدونستم اومده دنبال میا
یادم نبود که امروز تولدم هست
دیدم همه سریع دارن میرن
کوک: ات بیا بریم میخواهم برم برات لباس بگیرم
ات; باشه
رفتیم بعد کوک برام یه لباس مجلسی قرمز گرفت گفت
کوک: همین تنت باشه
ات:باشه چاگیا (چاگیا به کره ای یعنی عشقم)
داشتیم میرفتیم خونه دیدم چراغا خاموشه یهو روشن شد و همه گفتن تولدت مبارک خیلی خرذوق شده بودم خیلی خوشحال بودم که از هوش رفتم
کوک : ات ات عزیزم ات......
(این داستان ادامه دارد)
پارت11
که یهو خوردم به کوک و سردم درد گرفت میخواستم چیزی بهش بگم که سرم را بالا اوردم دیدم کوک هست
ات:استاد شما بیرون از کلاس چیکار میکنین
کوک: زنگ خانه خورده چرا اینقدر لفتش دادی
ات: من...من ... نمیدونم
داشتم میرفتم که به ناظم خواردم و گردنبندم افتاد بعد که اومد برش دارم سرگیجه گرفتم و منو بردن پیش دکتر از خواب بیدار شدم همه چیز تو زهنم مرور میشد یهو یادم اومد باید لیست را تحویل میدادم رفتم لیست را تحویل دادم و ناظم گردنبندمو بهم داد و منم داشتم برمیگشتم که به شما خواردم
کوک: افرین افرین میتوانستی بگی استادتو پیچوندی هان (با داد)
ات ; امااستاد من کاری نکردم
داشت همینجور سرم داد میزد که من نزاشتم ادامه بده و بوسیدمش بعد بغلش کردم و گفتم
ات : استاد من همه خاطراتم با شما یادم اومد نرفته بودم دنبال تفریح
داشتم میگفتم که یهو کمرم را گرفت و بوسیدم ومنم همراهیش کردم
یهو میا اومد و گفت
میا : بچه ها ات همه چیز یادش اومد
همه: هورااااااااااااااا
دیدم لیا و جسی هم خوشحالن
منم بوسیدن کوک رو تمام کردم و رفتم پیش جسی و لیا گفتم
ات: شما با من اشتی کردین
جسی و لیا : در واقع ما به ناظم گفتیم بهت برخورد کنه ما پشتت بودیم و گردنبندتو شل کردیم بخاطر اینکه ما میدونستم اگر گردنبندت بیفته یاد استاد میوفتی و همه چیز یادت میاد ما به استاد گفتیم تو دیر کردی بعدشم شما دوتا با هم اشتی کردین
ات; اینقدر خوشحال بودم که رفتم محکم بغلشون کردم
من میرم کیفمو بردارم
کوک: ب هان برداشته
ات; باشه
بچه ها من میرم خونه بای
همه :بای
داشتم میرفتم که یهو داداشم تهیونگ را دیدم نگاه پشت سرم نکردم چون میدونستم اومده دنبال میا
کوک: دادشت بود چرا نگاهش نکردی
ات: میدونستم اومده دنبال میا
یادم نبود که امروز تولدم هست
دیدم همه سریع دارن میرن
کوک: ات بیا بریم میخواهم برم برات لباس بگیرم
ات; باشه
رفتیم بعد کوک برام یه لباس مجلسی قرمز گرفت گفت
کوک: همین تنت باشه
ات:باشه چاگیا (چاگیا به کره ای یعنی عشقم)
داشتیم میرفتیم خونه دیدم چراغا خاموشه یهو روشن شد و همه گفتن تولدت مبارک خیلی خرذوق شده بودم خیلی خوشحال بودم که از هوش رفتم
کوک : ات ات عزیزم ات......
(این داستان ادامه دارد)
۳.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.