p:⁶⁷
ریز سر تکون دادم و منم اروم در و بستم ...با مغزی پر از فکر و سوال به سمت اتاقم قدم برداشتم...ک با صدایی نگام و دادم بالا...
کوک:به به ...مادمازل خانم کجا تشریف میبرن؟
بی حوصله گفتم:کوک برو اونور حوصله ندارم...
کوک:عهه خب بیا بریم برات بخرم...
نفسمو پر حرص دادم بیرون و گفتم: میدونی الان پتانسیل اینو دارم ک خفت کنم...
کوک:ا/ت جدیدا خیلی خشن شدی ...خوی اربابیت فعال شده؟..
با نیش خند گفتم:اره تازه هوس کردم شلاق بگیرم دستم!
کوک تو گلو خندید و گفت:یعنی باور کنم این دختر کوچولو میتونه شلاق بزنه؟
ا/ت:امتحانش ضرر نداره!
کوک:ن مرسی صرف شده بزار واسه شوهر قشنگت...
بی حوصله به چشمم درست کشیدم و گفتم:کوک واقعا حوصله ندارم بزار برم..
انگار ک حرفم تاثیر داشته باشه جدی گفت:بخاطر اون پیر زنه...
با اینکه بخشیش بخاطر مرگ غم انگیز اون زن بود ولی ن...تموم فکرم جایی دیگ بود .. جای دنبال حقیقت!
کوک:چیکار کنم حالت خوب شه هوممم...اصلا میخوای بیا من و بزن اروم شی...
لبخندی به این همه دلسوزیش زدم ...دلم نیومد ناراحتش کنم هرچند رو مخ اما همیشه شیرین بود...
ا/ت:نمیخواد تو فقط اذیت نکن...
کوک:چشم قربان امر دیگ ...میخوای لخت شم یه فصلم بزنم اروم بگیری...
هینی کشیدم و گفتم:خیلی بی حیایی ...
با تاسف سر تکون داد و گفت:دکمه اف اون مغز منحرفت و بزن ...منظورم بالا تنه بود...
ا/ت:به من چه بد گفتی بد متوجه شدم ...
میخواستم برم توی اتاق و به چیزایی ک دیدم و شنیدم فکر کنم تا عقلم تصمیم درست و بگیره اما کوک ..نمیزاشت..اگه اونم جزو اطرافیان نزدیک باشه باید میفهمیدم ک اونم خال و داره ..یا ن... گرچه داشته باشه سرمو میکوبم به دیوار...
بی ارداه گفتم:کوک لخت شو...
با چشمای گرد گفت:حیا کن بی شخصیت ...پسر تنها گیر اوردی ...عمرا بزارم بهم تجاوز کنی..
عصبی گفتم:کوک چرت نگو میخوام از یه چیز مطمئن شم...
یه تای ابروش و داد بالا و گفت :از چی؟
تا توضیح نمیدادم ک انجام نمیداد ...
ا/ت:میخوام ببینم روی کتفت خال داری یا ن...
کوک:کتفم؟؟...ن ...ن ندارم..
ا/ت:لباستو در بیار تا جفتمون بفهمیم...
کوک:هر چند کارت خعلی زشته ولی چه کنم اربابی دیگ..اطاعت از دستور ارباب واجب!
اروم دکمه های پیرهنشو باز کرد توقع همچین بدن ورزیده ای و نداشتم ...به این چهره و شوخ طبعی نمیخورد!...
کوک:چشما درویش...
نگاهی به صورتش کردم و گفتم:ن خیلی دیدنیه!
کوک:نبودم ک داشتی قورتم میدادی؟
پر حرص نفسمو دادم بیرون و گفتم :برگرد...
وقتی برگشت نفس برای چند ثانیه قطع شد ...سکوتمو ک دید اروم برگشت سمتم..
کوک:چی شد؟؟...
بدون اینکه چیزی بگم خودش رفت سمت اینه و به پشتش خیره شد...
کوک:عهع.. دارم...چه جالب..تو از کجا میدونستی...
برگشت سمتم و لباسشو پوشید وداشت دکمه هاشو میبست اروم اومد سمتم و دستشو توی هوا تکون داد ک نگام افتاد بهش...
کوک:یه جوری تعجب کردی گفتم شاید ماری اژدهایی...پشتم تتو کردم خبر ندارم ...یه خال کوچیک روی کتفم بود دیگ..چرا چشمات مثل وزغ شده...
کوک:به به ...مادمازل خانم کجا تشریف میبرن؟
بی حوصله گفتم:کوک برو اونور حوصله ندارم...
کوک:عهه خب بیا بریم برات بخرم...
نفسمو پر حرص دادم بیرون و گفتم: میدونی الان پتانسیل اینو دارم ک خفت کنم...
کوک:ا/ت جدیدا خیلی خشن شدی ...خوی اربابیت فعال شده؟..
با نیش خند گفتم:اره تازه هوس کردم شلاق بگیرم دستم!
کوک تو گلو خندید و گفت:یعنی باور کنم این دختر کوچولو میتونه شلاق بزنه؟
ا/ت:امتحانش ضرر نداره!
کوک:ن مرسی صرف شده بزار واسه شوهر قشنگت...
بی حوصله به چشمم درست کشیدم و گفتم:کوک واقعا حوصله ندارم بزار برم..
انگار ک حرفم تاثیر داشته باشه جدی گفت:بخاطر اون پیر زنه...
با اینکه بخشیش بخاطر مرگ غم انگیز اون زن بود ولی ن...تموم فکرم جایی دیگ بود .. جای دنبال حقیقت!
کوک:چیکار کنم حالت خوب شه هوممم...اصلا میخوای بیا من و بزن اروم شی...
لبخندی به این همه دلسوزیش زدم ...دلم نیومد ناراحتش کنم هرچند رو مخ اما همیشه شیرین بود...
ا/ت:نمیخواد تو فقط اذیت نکن...
کوک:چشم قربان امر دیگ ...میخوای لخت شم یه فصلم بزنم اروم بگیری...
هینی کشیدم و گفتم:خیلی بی حیایی ...
با تاسف سر تکون داد و گفت:دکمه اف اون مغز منحرفت و بزن ...منظورم بالا تنه بود...
ا/ت:به من چه بد گفتی بد متوجه شدم ...
میخواستم برم توی اتاق و به چیزایی ک دیدم و شنیدم فکر کنم تا عقلم تصمیم درست و بگیره اما کوک ..نمیزاشت..اگه اونم جزو اطرافیان نزدیک باشه باید میفهمیدم ک اونم خال و داره ..یا ن... گرچه داشته باشه سرمو میکوبم به دیوار...
بی ارداه گفتم:کوک لخت شو...
با چشمای گرد گفت:حیا کن بی شخصیت ...پسر تنها گیر اوردی ...عمرا بزارم بهم تجاوز کنی..
عصبی گفتم:کوک چرت نگو میخوام از یه چیز مطمئن شم...
یه تای ابروش و داد بالا و گفت :از چی؟
تا توضیح نمیدادم ک انجام نمیداد ...
ا/ت:میخوام ببینم روی کتفت خال داری یا ن...
کوک:کتفم؟؟...ن ...ن ندارم..
ا/ت:لباستو در بیار تا جفتمون بفهمیم...
کوک:هر چند کارت خعلی زشته ولی چه کنم اربابی دیگ..اطاعت از دستور ارباب واجب!
اروم دکمه های پیرهنشو باز کرد توقع همچین بدن ورزیده ای و نداشتم ...به این چهره و شوخ طبعی نمیخورد!...
کوک:چشما درویش...
نگاهی به صورتش کردم و گفتم:ن خیلی دیدنیه!
کوک:نبودم ک داشتی قورتم میدادی؟
پر حرص نفسمو دادم بیرون و گفتم :برگرد...
وقتی برگشت نفس برای چند ثانیه قطع شد ...سکوتمو ک دید اروم برگشت سمتم..
کوک:چی شد؟؟...
بدون اینکه چیزی بگم خودش رفت سمت اینه و به پشتش خیره شد...
کوک:عهع.. دارم...چه جالب..تو از کجا میدونستی...
برگشت سمتم و لباسشو پوشید وداشت دکمه هاشو میبست اروم اومد سمتم و دستشو توی هوا تکون داد ک نگام افتاد بهش...
کوک:یه جوری تعجب کردی گفتم شاید ماری اژدهایی...پشتم تتو کردم خبر ندارم ...یه خال کوچیک روی کتفم بود دیگ..چرا چشمات مثل وزغ شده...
۲۰۲.۰k
۰۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.