WINNER 17
بعد از یه مدت یه پارت طولانی اوردمم، امیدوارم این یکی بیشتر حمایت شه :>
سکوت بینشون با صدای مخملی دختر شکسته شد
+وقتی بچه بودم .... مامانم یه داستان برام تعریف میکرد
با این جمله از مینهو کمی فاصله گرفت و هر دو به هم نگاه کردند
دختر صورتشو به سمت منظره ی شهر داد و لب زد
+داستان دختر بچه ای که خونوادش رو توی آتیشسوزی از دست داد .. اون زیادی تنها بود و نمیدونست بعد از دست دادن پدر و مادرش چیکار باید بکنه .. خب همه ی داستانای بچگانه یه پایان قشنگ دارن ، ولی این داستان خیلیم قشنگ تموم نمیشد ..
مینهو همونطور که به دختر خیره بود پرسید
-آخرش چیشد؟
+دختر سعی کرد آدمای جدیدی پیدا کنه .. که جایگزین خونوادش بشن .. کسایی که بتونه دوستشون داشته باشه
-خب؟
+ولی آدمای اشتباهیو انتخاب کرد .. آخر داستان کسایی که دختر بهشون اعتماد داشت باعث مرگش شدن ..
-وای .. خب .. این یکم برای بچه ها خشن نیست؟ مگه اونموقع چند سالت بود که همچین چیزیو گوش میکردی؟
+مامانم فقط میخواست بهم یاد بده همیشه آدمای خوبو انتخاب کنم ..
کمی مکث کرد و باز ادامه داد
+وقتی از دستش دادم .. منظورم مامانمه .. فکر کردم همهچیز تمومه .. اونموقع حتی حضور جونگکوکم خوشحالم نمیکرد .. حس همون دختر بچه ی داستانو داشتم ،کسی که خونوادشو از دست داده و نمیدونه چیکار کنه .. من فقط ۵ سالم بود .. چیزای خیلی کمی از مامانم یادمه ...
بینیشو بالا کشید و سعی کرد بازم گریه نکنه .. بعد سمت مینهو چرخید و گفت
+ولی من الان دیگه تنها نیستم مگه نه؟
لبخند زد و دست مینهو رو گرفت
+تو پیشمی .. و تو با آدمای دیگه فرق داری ..
مینهو بعد از شنیدن این حرف با لبخند بزرگی بهش نگاه کرد و دستاشو دورش حلقه کرد
-آیگوو انقد کیوت نباش .. معلومه که من پیشتم ...
چند لحظه بعد اولین دونه ی برف روی بینی دخترک افتاد
هر دو نگاهشون رو به آسمون دادن ، دونه های درخشان برف توی تاریکی شب در حال پایین اومدن بودن
مینهو نگاهشو به سوآ داد و با لبخند گفت
-اولین برف امسالو با هم دیدیم ..
(پ.ن : یکی از داستان هایی که مردم کره بهش باور دارن اینه که اگه اولین برف سال رو با کسی که دوستش داری ببینی یه رابطه ی پایدار خواهید داشت )
+چقد رمانتیک شد (خنده-)
-یاا میخندی؟
+صبر کن ببینم .. داره برف میاد ..
-خب؟
+نکنه فکر کردی با اون وسیله ی مزخرفت برمیگردم خونه؟
پسر خندید
-انقد بهش نگو مزخرفف
- زنگ میزنم ماشین بفرستن ..
+هوم .. باشه
---
با صدای بلند تری فریاد زد
*تنها چیزی که ازت میخوام گرفتن چندتا عکسه! به نظرت کار زیادیه؟
)ولی قرارمون این نبود .. بهت گفتم من فقط بهش نزدیک میشم ، این زیاده رویه ، من یه هیولا نیستم
*نزدیک شدنت به چه دردم میخوره ابله؟ خودتم خوب میدونی اگه کارایی که میگمو نکنی دکترا فورا از درمان اون دست برمیدارند .. چه حسی پیدا میکنی اگه خواهرت بخاطر تو بمیره؟
پسرک هول کرده بود و فقط سر تکون داد
)باشه! .. باشه انجام میدم .. فقط .. فقط کاری بهش نداشته باش ..
پاکت کوچیکی جلوش پرت کرد و گفت
*خودت میدونی چیکار باید بکنی ..
)کی باید انجامش بدم ؟
*به وقتش بهت میگم .. تو فقط حواستو جمع کن و اعتمادشو جلب کن .. بذار فکر کنه فقط یه دوستی!
---
۲۵ دسامبر ۲۰۲۳ :
راوی:
شاید پایه های اون خونواده همین الانشم سست بودن ، ولی هر چی که بود در ظاهر همه ی اونا یه خانواده بودن و چه شبی بهتر از شب کریسمس برای کنار هم بودن؟
تمام خدمتکارا و نگهبانای خونه برای تعطیلات پیش خانواده هاشون بودن ..
خانواده .. چه جامعه ی کوچیک و عجیبیه! به نظر میاد تو بدون اینکه دخالتی توی انتخاب اون افراد داشته باشی کنار تعدادی از آدما متولد میشی و به طور غریزی دوستشون داری ..
هرچند اون دو نفر تنها اعضای باقی مونده از نسلشون بودن ولی خانواده ی لی اونقدری در ظاهر هم که شده سخاوت به خرج دادن تا اجازه ندن جونگکوک و سوآ شب کریسمس رو تنها باشند
شومینه روشن بود و درخت کاج تزئین شده کنارش قرار داشت و بعد از مدت ها هر شش نفر اونها دور یک میز نشسته بودن
سوریون و کانگ مین رو به روی هم نشسته بودن ، جونگکوک و سوآ سمت چپ و مینهو و یونگبوک هم سمت راست بودن
همشون لبخند میزدند و خوشحال بودند ، حداقل ..اینطور به نظر میرسید
بعد از صحبت های سوریون و آرزوی خوب برای همه توی سالی که با هم شروعش میکنن مشغول غذا خوردن شدن
چه صحنه ی قشنگی!
هرکسی به اونها نگاه میکرد ممکن بود بهشون حسودی کنه .. آدمایی که کنار همدیگه خوشحالن!
ولی اگه بخوام همه ی ماجرا رو براتون تعریف کنم اینطور به نظر نمیاد .. خب .. نظرتون چیه بریم به حدود یک هفته بعد از کریسمس تا همه چیزو نشونتون بدم؟
سکوت بینشون با صدای مخملی دختر شکسته شد
+وقتی بچه بودم .... مامانم یه داستان برام تعریف میکرد
با این جمله از مینهو کمی فاصله گرفت و هر دو به هم نگاه کردند
دختر صورتشو به سمت منظره ی شهر داد و لب زد
+داستان دختر بچه ای که خونوادش رو توی آتیشسوزی از دست داد .. اون زیادی تنها بود و نمیدونست بعد از دست دادن پدر و مادرش چیکار باید بکنه .. خب همه ی داستانای بچگانه یه پایان قشنگ دارن ، ولی این داستان خیلیم قشنگ تموم نمیشد ..
مینهو همونطور که به دختر خیره بود پرسید
-آخرش چیشد؟
+دختر سعی کرد آدمای جدیدی پیدا کنه .. که جایگزین خونوادش بشن .. کسایی که بتونه دوستشون داشته باشه
-خب؟
+ولی آدمای اشتباهیو انتخاب کرد .. آخر داستان کسایی که دختر بهشون اعتماد داشت باعث مرگش شدن ..
-وای .. خب .. این یکم برای بچه ها خشن نیست؟ مگه اونموقع چند سالت بود که همچین چیزیو گوش میکردی؟
+مامانم فقط میخواست بهم یاد بده همیشه آدمای خوبو انتخاب کنم ..
کمی مکث کرد و باز ادامه داد
+وقتی از دستش دادم .. منظورم مامانمه .. فکر کردم همهچیز تمومه .. اونموقع حتی حضور جونگکوکم خوشحالم نمیکرد .. حس همون دختر بچه ی داستانو داشتم ،کسی که خونوادشو از دست داده و نمیدونه چیکار کنه .. من فقط ۵ سالم بود .. چیزای خیلی کمی از مامانم یادمه ...
بینیشو بالا کشید و سعی کرد بازم گریه نکنه .. بعد سمت مینهو چرخید و گفت
+ولی من الان دیگه تنها نیستم مگه نه؟
لبخند زد و دست مینهو رو گرفت
+تو پیشمی .. و تو با آدمای دیگه فرق داری ..
مینهو بعد از شنیدن این حرف با لبخند بزرگی بهش نگاه کرد و دستاشو دورش حلقه کرد
-آیگوو انقد کیوت نباش .. معلومه که من پیشتم ...
چند لحظه بعد اولین دونه ی برف روی بینی دخترک افتاد
هر دو نگاهشون رو به آسمون دادن ، دونه های درخشان برف توی تاریکی شب در حال پایین اومدن بودن
مینهو نگاهشو به سوآ داد و با لبخند گفت
-اولین برف امسالو با هم دیدیم ..
(پ.ن : یکی از داستان هایی که مردم کره بهش باور دارن اینه که اگه اولین برف سال رو با کسی که دوستش داری ببینی یه رابطه ی پایدار خواهید داشت )
+چقد رمانتیک شد (خنده-)
-یاا میخندی؟
+صبر کن ببینم .. داره برف میاد ..
-خب؟
+نکنه فکر کردی با اون وسیله ی مزخرفت برمیگردم خونه؟
پسر خندید
-انقد بهش نگو مزخرفف
- زنگ میزنم ماشین بفرستن ..
+هوم .. باشه
---
با صدای بلند تری فریاد زد
*تنها چیزی که ازت میخوام گرفتن چندتا عکسه! به نظرت کار زیادیه؟
)ولی قرارمون این نبود .. بهت گفتم من فقط بهش نزدیک میشم ، این زیاده رویه ، من یه هیولا نیستم
*نزدیک شدنت به چه دردم میخوره ابله؟ خودتم خوب میدونی اگه کارایی که میگمو نکنی دکترا فورا از درمان اون دست برمیدارند .. چه حسی پیدا میکنی اگه خواهرت بخاطر تو بمیره؟
پسرک هول کرده بود و فقط سر تکون داد
)باشه! .. باشه انجام میدم .. فقط .. فقط کاری بهش نداشته باش ..
پاکت کوچیکی جلوش پرت کرد و گفت
*خودت میدونی چیکار باید بکنی ..
)کی باید انجامش بدم ؟
*به وقتش بهت میگم .. تو فقط حواستو جمع کن و اعتمادشو جلب کن .. بذار فکر کنه فقط یه دوستی!
---
۲۵ دسامبر ۲۰۲۳ :
راوی:
شاید پایه های اون خونواده همین الانشم سست بودن ، ولی هر چی که بود در ظاهر همه ی اونا یه خانواده بودن و چه شبی بهتر از شب کریسمس برای کنار هم بودن؟
تمام خدمتکارا و نگهبانای خونه برای تعطیلات پیش خانواده هاشون بودن ..
خانواده .. چه جامعه ی کوچیک و عجیبیه! به نظر میاد تو بدون اینکه دخالتی توی انتخاب اون افراد داشته باشی کنار تعدادی از آدما متولد میشی و به طور غریزی دوستشون داری ..
هرچند اون دو نفر تنها اعضای باقی مونده از نسلشون بودن ولی خانواده ی لی اونقدری در ظاهر هم که شده سخاوت به خرج دادن تا اجازه ندن جونگکوک و سوآ شب کریسمس رو تنها باشند
شومینه روشن بود و درخت کاج تزئین شده کنارش قرار داشت و بعد از مدت ها هر شش نفر اونها دور یک میز نشسته بودن
سوریون و کانگ مین رو به روی هم نشسته بودن ، جونگکوک و سوآ سمت چپ و مینهو و یونگبوک هم سمت راست بودن
همشون لبخند میزدند و خوشحال بودند ، حداقل ..اینطور به نظر میرسید
بعد از صحبت های سوریون و آرزوی خوب برای همه توی سالی که با هم شروعش میکنن مشغول غذا خوردن شدن
چه صحنه ی قشنگی!
هرکسی به اونها نگاه میکرد ممکن بود بهشون حسودی کنه .. آدمایی که کنار همدیگه خوشحالن!
ولی اگه بخوام همه ی ماجرا رو براتون تعریف کنم اینطور به نظر نمیاد .. خب .. نظرتون چیه بریم به حدود یک هفته بعد از کریسمس تا همه چیزو نشونتون بدم؟
۷.۶k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.