دختر عموی خشن من پارت: 4
اشتباه میکنی
سوبین: اا ممکنه
هیوجو روبه من کردو گف
هیوجو: هانی شب میای بریم بار
ولی من فقط شب میای بریم رو فهمیدم و بقیشو نتونستم بفهمم
هانا: کجا بریم؟؟
هیوجو دستشو زد به پیشونیش و به فرانسوی حرفشو کامل گف که بلاخره متوجه شدم
هانا: ااااا باشه الوزی
هیوجو: بریم منظورته دیگه نه
هانا: اییش ارع همون
هوپ: فک کنم کره ایت زباد خوب نیس(لبخند)
هانا: اره چون از بچگیم فرانسه بزرگ شدم
کوک: میتونیم بریم کره رو بگردیم و با همه جاها اشنات کنیم خیلی وقته کره نبودی
دلم نمیخواست با بچه های قاتلای مامانم جایی برم ولی برای اینکه بتونم بهشون نزدیک بشم هرکاری باشه میکنم و برام مهم نیس که چی بشه باید به یکیشون نزدیک شم رابطه ای فراتر از دوستیه ساده بنظرم اون جونگ کوکه کیه بیشتر از همه ساده بنظر میاد پس هدف اصلیم اونه
با لبخند سمتش گفتم
_اوو حتما خیلی وقته کره نبودم جایی نمیشناسم
پاشدیم باهم ازون رستوران اومدیم بیرون غذامونم تموم شده بود
رفتیم برای اشنا شدن با کره
*
بعد5ساعت دیگه خسته شدن و بلاخره تونستم از چنگشون خلاص شم رفتم خونه خودم چون هیچوقت نتونستم زندگی با اون هیولا رو تحمل کنم
شاید دیوونگی بنظر بیاد ولی اون مرد هیچوقت برای من پدری نکرد ازهمون بچگی برای انتقام امادم میکردو هیچوقت اهمیت نمیداد که من چه حالی دارم و چقد میتونست بهم ضربه بزنه
حتی ی حیوون هم همچنین رفتاری با بچش نمیکرد که اون با من میکرد
قرار بود2ساعت دیگه بریم بار باید تا میتونم به اون پسره خودمو نزدیک کنم
رفتم تو اتاقم لباسامو با لباس راحتی عوض کردمو تا اومدم برم اشپزخونه گوشبم زنگ خورد رفتم تا گوشیمو از رو میز بردارم ولی با دیدن اسم کسی که رو اسکرین گوشی افتاده بود دلم میخواس گوشی رو خورد کنم
هانا: بله
مین جه: سلاممم دختر عزیزم چطوره
پوزخندی به حرفش زدم که مطکئنم شنید
هانا: منظورت اونیه که زندگیشو نابود کردی دیگه نه
جدی شد و گف
مین جه: هه بعد فردا بیا بگو چرا باهام اینجوری رفتار میکنی وقتی مقصرش خودتی
ارع مقصر من بودم که به دنیا اومدم
هانا: امروز با اونا رفتیم رستوران و باهم غذا خوردیم سعی میکنم بهشون نزدیک بشم
مین جه: برای شروع قدم بزرگی برداشتی خوبه
هانا: ارع
مین جه: یادت نره اونا قاتل مادرتن ی وقت دلت براشون نسوزه یا احساساتت باعث نشه نقشمون بهم بریزه یادت نره تو ی ادم سنگدل و بی احساسی که هیچ احساسی نداره تو ی هیولایی
هانا: یادم نمیره
بعد این حرفاش اتیش نفرتم بیشتر شدو بیشتر از قبل میخواستم ازشون انتقام بگیرم
بعدم قط کردم و گوشیو محکم زدم تو دیوار و ی داد بلند زدم
هانا: عوضیییییی
همیشه باعث میشد کفری بشم نمیدونم نمیدونم واقعا دلیل این رفتارهاشو نمیدونم اخه چرا اینجوری باهام رفتار میکنه چرا بامن مث ی هیولا رفتار میکنه از همون بچگی بهم ادم کشتنو یاد داد با 10سال سن ادم جلوم میزاشت که بکشمشون حتی اون جنازه هارو بعضی وقتا مجبورم میکرد تیکه تیکه کنم هرشب با ترس و لرز میخوابسدم حس میکردم روح اون ادما پیشمن
خداروشکر اشپزیم خوب بود ولی غذاهای کره ایو بلد نبودم
غذا درس کردمو خوردم دیدم نیم ساعت دیگه باید برم سمت اتاقم رفتم چون تا اماده میشدم بیشتر از ی ساعت طول میکشید بعد اینکه لباس پوشیدم ی گوشی از چمدونم که هنوز وقت نکرده بودم بازشکتم برداشتم و رفتم تو شالن و گوشیه شکسته ای که گوشه ای از دیوار افتاده بودو برداشتم و سیمکارتشو دراووردم و روی گوشیه جدیدم انداختم و روشنش کردم و سریع به هیوجو پیام دادم کع لوکیشن بفرسته
بعد اینکه فرستاد گوشیو تو جیبم گذاشتم و سمت در وورودی رفتم سوئیچ ماشینمو برداشتم دم در دمپایی هامو دراووردم و با کفش عوضشون کردم و از خونه اومدمم بیرون ولی با چیزی که دیدم خشکم زد
سوبین: اا ممکنه
هیوجو روبه من کردو گف
هیوجو: هانی شب میای بریم بار
ولی من فقط شب میای بریم رو فهمیدم و بقیشو نتونستم بفهمم
هانا: کجا بریم؟؟
هیوجو دستشو زد به پیشونیش و به فرانسوی حرفشو کامل گف که بلاخره متوجه شدم
هانا: ااااا باشه الوزی
هیوجو: بریم منظورته دیگه نه
هانا: اییش ارع همون
هوپ: فک کنم کره ایت زباد خوب نیس(لبخند)
هانا: اره چون از بچگیم فرانسه بزرگ شدم
کوک: میتونیم بریم کره رو بگردیم و با همه جاها اشنات کنیم خیلی وقته کره نبودی
دلم نمیخواست با بچه های قاتلای مامانم جایی برم ولی برای اینکه بتونم بهشون نزدیک بشم هرکاری باشه میکنم و برام مهم نیس که چی بشه باید به یکیشون نزدیک شم رابطه ای فراتر از دوستیه ساده بنظرم اون جونگ کوکه کیه بیشتر از همه ساده بنظر میاد پس هدف اصلیم اونه
با لبخند سمتش گفتم
_اوو حتما خیلی وقته کره نبودم جایی نمیشناسم
پاشدیم باهم ازون رستوران اومدیم بیرون غذامونم تموم شده بود
رفتیم برای اشنا شدن با کره
*
بعد5ساعت دیگه خسته شدن و بلاخره تونستم از چنگشون خلاص شم رفتم خونه خودم چون هیچوقت نتونستم زندگی با اون هیولا رو تحمل کنم
شاید دیوونگی بنظر بیاد ولی اون مرد هیچوقت برای من پدری نکرد ازهمون بچگی برای انتقام امادم میکردو هیچوقت اهمیت نمیداد که من چه حالی دارم و چقد میتونست بهم ضربه بزنه
حتی ی حیوون هم همچنین رفتاری با بچش نمیکرد که اون با من میکرد
قرار بود2ساعت دیگه بریم بار باید تا میتونم به اون پسره خودمو نزدیک کنم
رفتم تو اتاقم لباسامو با لباس راحتی عوض کردمو تا اومدم برم اشپزخونه گوشبم زنگ خورد رفتم تا گوشیمو از رو میز بردارم ولی با دیدن اسم کسی که رو اسکرین گوشی افتاده بود دلم میخواس گوشی رو خورد کنم
هانا: بله
مین جه: سلاممم دختر عزیزم چطوره
پوزخندی به حرفش زدم که مطکئنم شنید
هانا: منظورت اونیه که زندگیشو نابود کردی دیگه نه
جدی شد و گف
مین جه: هه بعد فردا بیا بگو چرا باهام اینجوری رفتار میکنی وقتی مقصرش خودتی
ارع مقصر من بودم که به دنیا اومدم
هانا: امروز با اونا رفتیم رستوران و باهم غذا خوردیم سعی میکنم بهشون نزدیک بشم
مین جه: برای شروع قدم بزرگی برداشتی خوبه
هانا: ارع
مین جه: یادت نره اونا قاتل مادرتن ی وقت دلت براشون نسوزه یا احساساتت باعث نشه نقشمون بهم بریزه یادت نره تو ی ادم سنگدل و بی احساسی که هیچ احساسی نداره تو ی هیولایی
هانا: یادم نمیره
بعد این حرفاش اتیش نفرتم بیشتر شدو بیشتر از قبل میخواستم ازشون انتقام بگیرم
بعدم قط کردم و گوشیو محکم زدم تو دیوار و ی داد بلند زدم
هانا: عوضیییییی
همیشه باعث میشد کفری بشم نمیدونم نمیدونم واقعا دلیل این رفتارهاشو نمیدونم اخه چرا اینجوری باهام رفتار میکنه چرا بامن مث ی هیولا رفتار میکنه از همون بچگی بهم ادم کشتنو یاد داد با 10سال سن ادم جلوم میزاشت که بکشمشون حتی اون جنازه هارو بعضی وقتا مجبورم میکرد تیکه تیکه کنم هرشب با ترس و لرز میخوابسدم حس میکردم روح اون ادما پیشمن
خداروشکر اشپزیم خوب بود ولی غذاهای کره ایو بلد نبودم
غذا درس کردمو خوردم دیدم نیم ساعت دیگه باید برم سمت اتاقم رفتم چون تا اماده میشدم بیشتر از ی ساعت طول میکشید بعد اینکه لباس پوشیدم ی گوشی از چمدونم که هنوز وقت نکرده بودم بازشکتم برداشتم و رفتم تو شالن و گوشیه شکسته ای که گوشه ای از دیوار افتاده بودو برداشتم و سیمکارتشو دراووردم و روی گوشیه جدیدم انداختم و روشنش کردم و سریع به هیوجو پیام دادم کع لوکیشن بفرسته
بعد اینکه فرستاد گوشیو تو جیبم گذاشتم و سمت در وورودی رفتم سوئیچ ماشینمو برداشتم دم در دمپایی هامو دراووردم و با کفش عوضشون کردم و از خونه اومدمم بیرون ولی با چیزی که دیدم خشکم زد
۹.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.