وقتی با پسرتون دعواش میشه..!
وقتی با پسرتون دعواش میشه..!
p:2
هیون با خجالت گفت:راستش...دلم برات تنگ شده بود
با تعجب گفتم:ما که پیش همیم
هیون گفت:ولی من همیشه دلتنگتم مامان
بعد بوسه ای گوشه لبم گذاشت
لعنت!
الان وقت اومدن کوک نبود
هیون از من فاصله گرفت و با پوزخندی به پدرش زل زد و رفت سمت اتاقش
کوک با عصبانیت دستاشو روی سینش قفل کرده بود و زبونشو توی دهانش میچرخوند
این یعنی به شدت عصبی بود
اینو از اون اخم غلیظش میشد فهمید
خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا گرفت که یعنی فعلا نمیخواد چیزی بشنوه
رفت سمت اتاقمون و اینو از صدای بلند کوبیده شدن در اتاق فهمیدم
چند دقیقه بعد رفتم هردوشون رو صدا کردم و خب به سختی اومدن پشت میز
هردو چپ چپ به هم دیگه نگاه میکردن
لبخندی زدم و گفتم:پسرم،داروهاتو خوردی؟
هیون گفت:بله مامان جون،با مراقبتای شما حتی بهتر هم شدم
سرم رو تکون دادم و به کوک نگاه کردم که داشت با غذاش بازی میکرد
تیکه ای گوشت روی غذاش گذاشتم
نگاهم کرد و چیزی نگفت
گفتم:جلسه امروز چطور پیش رفت
کوتاه و خلاصه گفت:قرارداد رو بستیم
هیون از پشت میز پاشد و بوسه ای بغل گوشم گذاشت و گفت:مرسی مامان خوشگلم
کوک محکم دستش رو روی میز کوبوند که هردو با ترس نگاهش کردیم
پاشد و گفت:جئون هیون داری شورشو در میاری
درسته مادرته؛ولی این رفتارات داره حالمو بهم میزنه
درست نیست چون بهت گفتم اینکارارو نکن حالا برای در آوردن لج من داری بدتر میکنی
یه بار دیگه فقط یه بار دیگه ببینم به زن بیش از حد نزدیک شدی نگاه نمیکنم پسرمی یا کی جور دیگه ای نشونت میدم کارات چه عواقبی داره
با عصبانیت از خونه خارج شد و درو به هم کوبید
نگاه اشکیمو به در دوختم
دست هیون روی شونم نشست و گفت:معذرت میخوام مامان
خواستم حرفی بزنم که دیگه نفهمیدم چیشد
هیون ویو-
مامان بیهوش روی دستم افتاد
با ترس نگاهش میکردم
مامان رو روی مبل گذاشتم و چندبار به بابا زنگ زدم؛ولی جوابم رو نمیداد
با گوشی مامان هم زنگ زدم بازم جواب نداد
انقدر زنگ زدم تا بالاخره جواب داد و گفت:چه خبرته هی....
زود پریدم وسط حرفش و گفتم:مامان حالش بده بابا تروخدا زود بیا
اول فکر کرد دروغ میگم تا بکشونمش خونه؛ولی وقتی گریم گرفت گفت زود میاد
زود خودشو رسوند و مامان رو بغل کرد و برد تو ماشین
p:2
هیون با خجالت گفت:راستش...دلم برات تنگ شده بود
با تعجب گفتم:ما که پیش همیم
هیون گفت:ولی من همیشه دلتنگتم مامان
بعد بوسه ای گوشه لبم گذاشت
لعنت!
الان وقت اومدن کوک نبود
هیون از من فاصله گرفت و با پوزخندی به پدرش زل زد و رفت سمت اتاقش
کوک با عصبانیت دستاشو روی سینش قفل کرده بود و زبونشو توی دهانش میچرخوند
این یعنی به شدت عصبی بود
اینو از اون اخم غلیظش میشد فهمید
خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا گرفت که یعنی فعلا نمیخواد چیزی بشنوه
رفت سمت اتاقمون و اینو از صدای بلند کوبیده شدن در اتاق فهمیدم
چند دقیقه بعد رفتم هردوشون رو صدا کردم و خب به سختی اومدن پشت میز
هردو چپ چپ به هم دیگه نگاه میکردن
لبخندی زدم و گفتم:پسرم،داروهاتو خوردی؟
هیون گفت:بله مامان جون،با مراقبتای شما حتی بهتر هم شدم
سرم رو تکون دادم و به کوک نگاه کردم که داشت با غذاش بازی میکرد
تیکه ای گوشت روی غذاش گذاشتم
نگاهم کرد و چیزی نگفت
گفتم:جلسه امروز چطور پیش رفت
کوتاه و خلاصه گفت:قرارداد رو بستیم
هیون از پشت میز پاشد و بوسه ای بغل گوشم گذاشت و گفت:مرسی مامان خوشگلم
کوک محکم دستش رو روی میز کوبوند که هردو با ترس نگاهش کردیم
پاشد و گفت:جئون هیون داری شورشو در میاری
درسته مادرته؛ولی این رفتارات داره حالمو بهم میزنه
درست نیست چون بهت گفتم اینکارارو نکن حالا برای در آوردن لج من داری بدتر میکنی
یه بار دیگه فقط یه بار دیگه ببینم به زن بیش از حد نزدیک شدی نگاه نمیکنم پسرمی یا کی جور دیگه ای نشونت میدم کارات چه عواقبی داره
با عصبانیت از خونه خارج شد و درو به هم کوبید
نگاه اشکیمو به در دوختم
دست هیون روی شونم نشست و گفت:معذرت میخوام مامان
خواستم حرفی بزنم که دیگه نفهمیدم چیشد
هیون ویو-
مامان بیهوش روی دستم افتاد
با ترس نگاهش میکردم
مامان رو روی مبل گذاشتم و چندبار به بابا زنگ زدم؛ولی جوابم رو نمیداد
با گوشی مامان هم زنگ زدم بازم جواب نداد
انقدر زنگ زدم تا بالاخره جواب داد و گفت:چه خبرته هی....
زود پریدم وسط حرفش و گفتم:مامان حالش بده بابا تروخدا زود بیا
اول فکر کرد دروغ میگم تا بکشونمش خونه؛ولی وقتی گریم گرفت گفت زود میاد
زود خودشو رسوند و مامان رو بغل کرد و برد تو ماشین
۱۴.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.