سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
وقتی مخفیانه همو دوست دارین
«پیج فیک: @love.story »
part²
جی هوپ:
توی جمع خانوادگی نشسته بودید...درست روبه روی هم!
هیچکس حتی احتمال نمیداد شما دوتا باهم باشید...
به اطرافش نگاه کرد وقتی دید کسی حواسش نیست
بهت چشمک زد...میدونستی معنیش چیه پس به مامانت نگاه کردی...یه بهونه اوردی تا به اتاقت بری
بعد از کلی غر زدن بالاخره قبول کرد و با ذوق به سمت اتاقت رفتی
برای اینکه کسی شک نکنه کمی لفتش داد...ولی بالاخره بعد سی دقیقه اومد.
کنارت روی تخت نشست
سرشو توی گردنت فرو کرد و نفس عمیقی کشید
هوپی: داشتم کلافه میشدم...
به چشمهاش که روی صورتت زوم شده بودن نگاه کردی
هوپی: مجبوری انقدر زیبا باشی؟ اگه تو رو ازم بدزدن من چیکار کنم؟
خنده ی ارومی کردی که از صورتش میشد فهمید دلشو بردی
با انگشتت روی بینیش زدی
ات: پاشو...باید بری...وگرنه شک میکنن
خودشو توی بغلت جا داد
هوپی: نمیخوام...اصلا میدونی چیه؟ دلم میخواد بیام تو رو از پدر و مادرت خواستگاری کنم
ات: عشقم...دیوونه شدی؟ اونا کاملا باهات مخالفن..
هوپ: مگه من چمه؟
ات: تو چیزیت نیس...خودت که میدونی به خاطر اون خصومت قدیمی نمیذارن.
هوپ: خیلی خب...بالاخره که میدزدمت...پس مهم نیست
گوشه ی لبتو اروم بوسید و از اتاق رفت
"" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
جیمین:
توی کافه همراه دوستای صمیمیت نشسته بودی ساعتو چک کردی...بیست دقیقه تا 9 شب مونده بود و باید به خونه برمیگشتی
بلند شدی و از همشون خداحافظی کردی.
کت سبز رنگتو پوشیدی و از کافه خارج شدی،هوا ابری بود و هر لحظه امکان داشت بارون بباره...از اونجایی که چتر همراهت نداشتی قدماتو سریع تر کردی
اما ناگهان به کسی برخورد کردی...بهتره بگیم سر راهت ایستاده بود...از روی زمین بلند شدی و خواستی حسابشو برسی که...
جیمین: اوه...بیب شرمنده...حالت خوبه؟ خوشگذشت؟
مات و مبهوت به صورت قرمز و فک منقبضش نگاه کردی
ات: تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
جیمین: چقدر به اون عوضی نزدیک شده بودی
ات: معلوم هست داری چی میگی؟
فهمیدی که داره راجب چه کسی حرف میزنه،بهترین دوستت الکس... همیشه به اون حسودی میکرد با اینکه حتی میدونست تو قلبتو بهش دادی و هرگز به الکس دل نمیبندی
پوکر بهش خیره شدی
ات: تموم شد؟...خودتم خوب میدونی که من بهش به عنوان دوست نگاه میکنم...بعدش هم تو قلب منو دزدیدی دیگه قلبی ندارم که به شخص دیگه ای بدمش
یه قدم نزدیک تر شد و فاصله ی بینتونو کم کرد
جیمین: پس من خیلی دزد ماهری هستم که تونستم قلب تو رو بدزدم...
لبخند گرمی روی لبهاش بود. فاصلتونو به صفر رسوندیو لبهای قلوه ایشو بوسیدی
اسمون همون لحظه با رعد و برق کوتاهی شروع به باریدن کرد.
ظاهرا اسمون هم به عشقتون اصرار میکرد:)
لایک و کامنت فراموش نشه بیب♡
وقتی مخفیانه همو دوست دارین
«پیج فیک: @love.story »
part²
جی هوپ:
توی جمع خانوادگی نشسته بودید...درست روبه روی هم!
هیچکس حتی احتمال نمیداد شما دوتا باهم باشید...
به اطرافش نگاه کرد وقتی دید کسی حواسش نیست
بهت چشمک زد...میدونستی معنیش چیه پس به مامانت نگاه کردی...یه بهونه اوردی تا به اتاقت بری
بعد از کلی غر زدن بالاخره قبول کرد و با ذوق به سمت اتاقت رفتی
برای اینکه کسی شک نکنه کمی لفتش داد...ولی بالاخره بعد سی دقیقه اومد.
کنارت روی تخت نشست
سرشو توی گردنت فرو کرد و نفس عمیقی کشید
هوپی: داشتم کلافه میشدم...
به چشمهاش که روی صورتت زوم شده بودن نگاه کردی
هوپی: مجبوری انقدر زیبا باشی؟ اگه تو رو ازم بدزدن من چیکار کنم؟
خنده ی ارومی کردی که از صورتش میشد فهمید دلشو بردی
با انگشتت روی بینیش زدی
ات: پاشو...باید بری...وگرنه شک میکنن
خودشو توی بغلت جا داد
هوپی: نمیخوام...اصلا میدونی چیه؟ دلم میخواد بیام تو رو از پدر و مادرت خواستگاری کنم
ات: عشقم...دیوونه شدی؟ اونا کاملا باهات مخالفن..
هوپ: مگه من چمه؟
ات: تو چیزیت نیس...خودت که میدونی به خاطر اون خصومت قدیمی نمیذارن.
هوپ: خیلی خب...بالاخره که میدزدمت...پس مهم نیست
گوشه ی لبتو اروم بوسید و از اتاق رفت
"" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
جیمین:
توی کافه همراه دوستای صمیمیت نشسته بودی ساعتو چک کردی...بیست دقیقه تا 9 شب مونده بود و باید به خونه برمیگشتی
بلند شدی و از همشون خداحافظی کردی.
کت سبز رنگتو پوشیدی و از کافه خارج شدی،هوا ابری بود و هر لحظه امکان داشت بارون بباره...از اونجایی که چتر همراهت نداشتی قدماتو سریع تر کردی
اما ناگهان به کسی برخورد کردی...بهتره بگیم سر راهت ایستاده بود...از روی زمین بلند شدی و خواستی حسابشو برسی که...
جیمین: اوه...بیب شرمنده...حالت خوبه؟ خوشگذشت؟
مات و مبهوت به صورت قرمز و فک منقبضش نگاه کردی
ات: تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
جیمین: چقدر به اون عوضی نزدیک شده بودی
ات: معلوم هست داری چی میگی؟
فهمیدی که داره راجب چه کسی حرف میزنه،بهترین دوستت الکس... همیشه به اون حسودی میکرد با اینکه حتی میدونست تو قلبتو بهش دادی و هرگز به الکس دل نمیبندی
پوکر بهش خیره شدی
ات: تموم شد؟...خودتم خوب میدونی که من بهش به عنوان دوست نگاه میکنم...بعدش هم تو قلب منو دزدیدی دیگه قلبی ندارم که به شخص دیگه ای بدمش
یه قدم نزدیک تر شد و فاصله ی بینتونو کم کرد
جیمین: پس من خیلی دزد ماهری هستم که تونستم قلب تو رو بدزدم...
لبخند گرمی روی لبهاش بود. فاصلتونو به صفر رسوندیو لبهای قلوه ایشو بوسیدی
اسمون همون لحظه با رعد و برق کوتاهی شروع به باریدن کرد.
ظاهرا اسمون هم به عشقتون اصرار میکرد:)
لایک و کامنت فراموش نشه بیب♡
۱۰.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.