رمان
#رمان
#طلبگی
-رمانحوریہیسید
#پارت_دوم
معذب بودم
میخواستم راحت گریه کنم
یه نقشه ی یهویی ریختم و به مامان و بابام نگاه کردم
آروم آروم و یواشکی ازشون دور شدم
اسم صحن ها رو بلد نبودم
همین جور بی پروا میرفتم ، میگشتم
به ساعت مچیم نگاه کردم
10 دقیقه گذشته
وقتشه به خانوادم بگم من گم شدم
عههه گوشیم کو؟؟؟؟؟
گوشیم تو کیف مادرم جاموند🤦🏻♀
به اطرافم نگاه کردم
یه سیدی که شال سبز رو شونه هاش بود
توجهم رو جلب کرد
از کنارم که رد شد
گفتم ببخشید سید!
میتونم با تلفنتون تماس بگیرم ؟
فی الفور روشو برگردوند اما سرش پایین بود
بله خانم یک لحظه
دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد
رمزش رو که زد و موبایل رو سمتم گرفت
-بفرمایید خانم
-خیلی ممنون دستتون درد نکنه
سرم رو کردم تو گوشی شماره ی مادرم رو گرفتم
چون اگر تا الان متوجه شده باشند من نیستم
اولین اتفاقی که افتاده اینکه مادرم از حال رفته 😐
چهار تا بوق خورد پنج تا بوق
-الو سلام بفرمایید
-سلام مامان
-نرگس!!!! کجایی تو ؟؟
مگه پیش مانبودی؟
این موبایل کیه؟
-مامان من از شما جدا شدم
الانم گم شدم تو حرم😢
-کجایی الان ؟ کدوم صحن؟
-نمیدونم 😕
صبر کن الان میپرسم
سمت سید رفتم و گفتم ببخشید آقا اینجا کدوم صحنه؟
-غدیر
-مامان غدیر
-اونجا چی کار میکنی؟
همون جا بمون تا بیام پیشت
این موبایل مال کیه بده بهش
تا باهاش صحبت کنم
موبایل رو گرفتم سمت سید و گفتم ببخشیدآقا مادرم میخوان با شما صحبت کنند
گوشی رو ازم گرفت و
بعد از کمی مکث سرش رو بالا گرفت و
شروع کرد به آدرس دادن
بعد همش میگفت چشم خیالتون راحت
نگران نباشید و...
تلفن رو قطع کرد
و رو به من گفت نترسید الان خانواده میرسن
خواهرم اونجاست الان میگم بیاد پیش شما تا تنها نباشید
سرم رو انداختم پایین وگفتم ممنون
همینجور که داشتم فکر میکردم که یه دختر خانم حدودا 30 ساله اومد کنارم...
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
#طلبگی
-رمانحوریہیسید
#پارت_دوم
معذب بودم
میخواستم راحت گریه کنم
یه نقشه ی یهویی ریختم و به مامان و بابام نگاه کردم
آروم آروم و یواشکی ازشون دور شدم
اسم صحن ها رو بلد نبودم
همین جور بی پروا میرفتم ، میگشتم
به ساعت مچیم نگاه کردم
10 دقیقه گذشته
وقتشه به خانوادم بگم من گم شدم
عههه گوشیم کو؟؟؟؟؟
گوشیم تو کیف مادرم جاموند🤦🏻♀
به اطرافم نگاه کردم
یه سیدی که شال سبز رو شونه هاش بود
توجهم رو جلب کرد
از کنارم که رد شد
گفتم ببخشید سید!
میتونم با تلفنتون تماس بگیرم ؟
فی الفور روشو برگردوند اما سرش پایین بود
بله خانم یک لحظه
دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد
رمزش رو که زد و موبایل رو سمتم گرفت
-بفرمایید خانم
-خیلی ممنون دستتون درد نکنه
سرم رو کردم تو گوشی شماره ی مادرم رو گرفتم
چون اگر تا الان متوجه شده باشند من نیستم
اولین اتفاقی که افتاده اینکه مادرم از حال رفته 😐
چهار تا بوق خورد پنج تا بوق
-الو سلام بفرمایید
-سلام مامان
-نرگس!!!! کجایی تو ؟؟
مگه پیش مانبودی؟
این موبایل کیه؟
-مامان من از شما جدا شدم
الانم گم شدم تو حرم😢
-کجایی الان ؟ کدوم صحن؟
-نمیدونم 😕
صبر کن الان میپرسم
سمت سید رفتم و گفتم ببخشید آقا اینجا کدوم صحنه؟
-غدیر
-مامان غدیر
-اونجا چی کار میکنی؟
همون جا بمون تا بیام پیشت
این موبایل مال کیه بده بهش
تا باهاش صحبت کنم
موبایل رو گرفتم سمت سید و گفتم ببخشیدآقا مادرم میخوان با شما صحبت کنند
گوشی رو ازم گرفت و
بعد از کمی مکث سرش رو بالا گرفت و
شروع کرد به آدرس دادن
بعد همش میگفت چشم خیالتون راحت
نگران نباشید و...
تلفن رو قطع کرد
و رو به من گفت نترسید الان خانواده میرسن
خواهرم اونجاست الان میگم بیاد پیش شما تا تنها نباشید
سرم رو انداختم پایین وگفتم ممنون
همینجور که داشتم فکر میکردم که یه دختر خانم حدودا 30 ساله اومد کنارم...
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۲.۹k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.