فصل دوم: پارت ۵
ضعف رفتن بس بود...یه بارم اون تلاش میکرد..چیزی ازش کم میشد؟!
کف دستاش رو به سینه ی مرد کوبید و به عقب هل داد.
با چشمای وحشی و خمارش لب زد:
ا.ت: فاصله اتو حفظ کن کیم!
پوزخندی زد و دستش رو توی جیب هاش فرو برد:
تهیونگ: به حرفم توجه ای نکن تا اون موقع عواقبش رو هم ببینی!
حرصی شده بود و دستای مشت شده اش رو توی موهاش فرو برد و غرید:
ا.ت: آخه مرگت چیه؟!رفتن یا نرفتن من به تو چه ربطی داره آخه...هر موقع دلم بخواد میرم هر موقع هم که دلم بخواد برمیگردم...توهم حق دخالت کردن نداری!
برگشت و با چشمایی فوق العاده جدی به چشمای نگران دخترک خیره شد:
تهیونگ: من حرفامو زدم پارک!...
اگه یکم دیگه ادامه میداد مسئله به جاهای باریک خطم میشد... بنابراین بحث رو به صورت ضایعی عوض کرد:
ا.ت: قرار بود منو با یه نفر آشنا کنی...پایین منتظرتم!
بدون نگاه کردن به ری اکشن تهیونگ برگشت و به سمت سالن حرکت کرد.
…
حدوداً نیم ساعت یا حداقل یک ساعت شده بود که نشسته بودن.
با قدم هایی استوار نزدیک شد:
تهیونگ: الان میخوام با یکی از دوستام آشنات کنم...کسی که میخوام باهاش آشنا بشی یه مافیای عادی نیست پارک!...پس درست رفتار کن!(ضعف میرم وقتی همو با فامیل صدا میزنن😂😍)
یک گوش در بود و گوش دیگر دروازه!
دستاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
ا.ت: بیشتر توضیح بده.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
تهیونگ: معامله امشب یه طرف دیگه هم داره...تو اسلحه هارو با کشتی تا لب مرز میاری...بعد اسلحه هارو از مرز به اون تحویل میدی...و اونجاست که کارت تموم میشه و بقیه کار هارو ما انجام میدیم...و همون طور که توافق کردیم سود بین همه ی ما تقسیم میشه.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
تهیونگ: کسی که قراره باهاش آشنا بشی یکی از بزرگترین دارندگان و قاچاقچی اسلحه توی انگلستان هست...پس حواست رو خوب جمع کن!
بلند شد و روبه روی مرد قرار گرفت:
ا.ت: حالا ایشون زنِ یا مرد؟
تهیونگ: زنِ!
لباش رو غنچه کرد و سوتی کشید:
ا.ت: یعنی یکی از بزرگترین دارندگان و قاچاقچی اسلحه توی انگلستان دوست توئه؟!
تهیونگ: کجاش عجیبه؟
ا.ت: هیچی...فقط یکم تعجب کردم...فکر نمیکردم زن باشه.
تهیونگ: ماهم فکر میکردیم جانشین پارک سون وو پسرش باشه نه دخترش!
پشت چشمی نازک کرد و پشت سره تهیونگ به راه افتاد...
کم کم رفتن به سمت یه دختر قلمی و موبلوند که یه پرسینگ ابرو داشت.
کم کم اخماش توی هم رفت...از اون اخم ها که حاضر بودی تا اون طرف اقیانوس شنا کنی ولی اون اخم هارو نبینی!
روبه روی دخترک ایستاد و با اخم بهش نگاه کرد.
بابا صد رحمت به یونا!...لامصب چقدر عشوه داشت.
حرصی چشماش رو بست و زیر لب غر زد:
ا.ت: خاک توی اون سرت کنن ا.ت!...اگه یک هزارم عشوه ی این دخترای دور و برت رو داشتی...الان تهیونگ توی مشتت بود!
یکم توی کامنت ها باهام حرف بزنید🦋
کف دستاش رو به سینه ی مرد کوبید و به عقب هل داد.
با چشمای وحشی و خمارش لب زد:
ا.ت: فاصله اتو حفظ کن کیم!
پوزخندی زد و دستش رو توی جیب هاش فرو برد:
تهیونگ: به حرفم توجه ای نکن تا اون موقع عواقبش رو هم ببینی!
حرصی شده بود و دستای مشت شده اش رو توی موهاش فرو برد و غرید:
ا.ت: آخه مرگت چیه؟!رفتن یا نرفتن من به تو چه ربطی داره آخه...هر موقع دلم بخواد میرم هر موقع هم که دلم بخواد برمیگردم...توهم حق دخالت کردن نداری!
برگشت و با چشمایی فوق العاده جدی به چشمای نگران دخترک خیره شد:
تهیونگ: من حرفامو زدم پارک!...
اگه یکم دیگه ادامه میداد مسئله به جاهای باریک خطم میشد... بنابراین بحث رو به صورت ضایعی عوض کرد:
ا.ت: قرار بود منو با یه نفر آشنا کنی...پایین منتظرتم!
بدون نگاه کردن به ری اکشن تهیونگ برگشت و به سمت سالن حرکت کرد.
…
حدوداً نیم ساعت یا حداقل یک ساعت شده بود که نشسته بودن.
با قدم هایی استوار نزدیک شد:
تهیونگ: الان میخوام با یکی از دوستام آشنات کنم...کسی که میخوام باهاش آشنا بشی یه مافیای عادی نیست پارک!...پس درست رفتار کن!(ضعف میرم وقتی همو با فامیل صدا میزنن😂😍)
یک گوش در بود و گوش دیگر دروازه!
دستاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
ا.ت: بیشتر توضیح بده.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
تهیونگ: معامله امشب یه طرف دیگه هم داره...تو اسلحه هارو با کشتی تا لب مرز میاری...بعد اسلحه هارو از مرز به اون تحویل میدی...و اونجاست که کارت تموم میشه و بقیه کار هارو ما انجام میدیم...و همون طور که توافق کردیم سود بین همه ی ما تقسیم میشه.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
تهیونگ: کسی که قراره باهاش آشنا بشی یکی از بزرگترین دارندگان و قاچاقچی اسلحه توی انگلستان هست...پس حواست رو خوب جمع کن!
بلند شد و روبه روی مرد قرار گرفت:
ا.ت: حالا ایشون زنِ یا مرد؟
تهیونگ: زنِ!
لباش رو غنچه کرد و سوتی کشید:
ا.ت: یعنی یکی از بزرگترین دارندگان و قاچاقچی اسلحه توی انگلستان دوست توئه؟!
تهیونگ: کجاش عجیبه؟
ا.ت: هیچی...فقط یکم تعجب کردم...فکر نمیکردم زن باشه.
تهیونگ: ماهم فکر میکردیم جانشین پارک سون وو پسرش باشه نه دخترش!
پشت چشمی نازک کرد و پشت سره تهیونگ به راه افتاد...
کم کم رفتن به سمت یه دختر قلمی و موبلوند که یه پرسینگ ابرو داشت.
کم کم اخماش توی هم رفت...از اون اخم ها که حاضر بودی تا اون طرف اقیانوس شنا کنی ولی اون اخم هارو نبینی!
روبه روی دخترک ایستاد و با اخم بهش نگاه کرد.
بابا صد رحمت به یونا!...لامصب چقدر عشوه داشت.
حرصی چشماش رو بست و زیر لب غر زد:
ا.ت: خاک توی اون سرت کنن ا.ت!...اگه یک هزارم عشوه ی این دخترای دور و برت رو داشتی...الان تهیونگ توی مشتت بود!
یکم توی کامنت ها باهام حرف بزنید🦋
۵.۲k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.