فیک یونگی p8
فیک یونگی p8
ب یونگی:و اون کار ........
یونگی:میفهمی چی داری میگییییییییییی
*بادیگاردا داشتن ماشه رو میکشیدن
یونگی:قبولههههههههه(عصبی با ناراحتی)
ب یونگی:😏 بس فردا ازدواج میکنیم
*ماریا یکی زد تو دهن ب یونگی بعد یونگی ماریا رو گرفت
ماریا:اشغال عوضیییی اون دخترتهههههههههه
*بادیگاردا سمت ماریا اسلحه گرفت
ماریا:عوضییییییییی
یونگی:آروم باش
برش زمانی به زمان عروسی و ات همه چی رو میدونن و هیچ کس نمیدونه عروس کیه(بچه ها میفهمید که چرا برش زمانی دادم)
ویو یونگی
بابام خیلی بد قرار بود من از ات محافظت کنم اما الان دارم با یکی دیگه ازدواج میکنم الان هم آماده شدم برم سمت سالن عروسی
ویو ات
بابای یونگی یونگی رو مجبور کرد ازدواج کن و منم باید اونجا باشم اگر بفهمم عروس کی خودم میکشمش
برش زمانی به عروسی
ویو یونگی
همه مهمونا اومده بودن که دیدم عروس هم اومد صورتشو ندیدم که امد نزدیک دیدم اون اون
یونگی:لی...ا😳
* خوب شاید گیچ باشید بزارید بگم لیا عاشق یونگی شد و با بابای یونگی کاری کردن که لیا با یونگی ازدواج کنه و اینکه آزمایشه جوابش مثبت بوده یعنی ات لچه ب یونگی و لیا این کارو کرد
لیا:یونگی بابات مجبورم کرد (فیلم بازی میکه)
ویو ات
تو مهمونی داشتم پذیرایی میکردم که عروس اومد که دیدم دیدم اون لیا عوضیییی عروسه میخواستم لیا رو بکشم
ماریا:ات ات اتتتتتتتتت
ات:چی هان 🥴
ماریا:خوبی
ات:آره خوبم
ویو یونگی
وقتی فهمیدم عروس لیا خیلی عصبی شدم نمیدونم چرا حلقه هارو تو دست هم انداختیم ۱۵ مین گزشت ات خیلی حالش بد بود نمیتونستن برم پیشش که بابام خواست حرف بزنه(تو میکروفون)
ب یونگی:۱.. ۲..۳. صدام میاد خوب میخواستم بگم که خوش آمدید و اینکه.....(تا امد بگه ی صدای بدی اومد)
ویو یونگی
وقتی بابام داشت حرف میزد خیلی صدای بدی از پایین اومد انگار ی کی افداد از بالا به پایین همه رفتن ببینن چی بود منم رفتم ببینم که با دیدمش انگار مردم
اون ات بود
یونگی:اتتتتتتتت
*یونگی رفت پایین
یونگی:اتتتتت بیدار شو توروخدااااااااا😭
ماریا:اتتتتتتتتتتتت
یونگی:ات تورو خدا پاشو تو نباید بمیری اتتتتتتتتتتت
*ات رو بردن بیمارستان برش زمانی به وقتی که عمل ات تموم شد
دکتر:متاسفم از دست دادینش
یونگی:نهههههههههههه ات نباید بمیرهههههه نه تا وقتی من زندمممممممم
ماریا:اتتتتتتتتتتت
پارت بعدی رو یک شنبه یا دوشنبه میزارم لطفا حمایت کنید
ب یونگی:و اون کار ........
یونگی:میفهمی چی داری میگییییییییییی
*بادیگاردا داشتن ماشه رو میکشیدن
یونگی:قبولههههههههه(عصبی با ناراحتی)
ب یونگی:😏 بس فردا ازدواج میکنیم
*ماریا یکی زد تو دهن ب یونگی بعد یونگی ماریا رو گرفت
ماریا:اشغال عوضیییی اون دخترتهههههههههه
*بادیگاردا سمت ماریا اسلحه گرفت
ماریا:عوضییییییییی
یونگی:آروم باش
برش زمانی به زمان عروسی و ات همه چی رو میدونن و هیچ کس نمیدونه عروس کیه(بچه ها میفهمید که چرا برش زمانی دادم)
ویو یونگی
بابام خیلی بد قرار بود من از ات محافظت کنم اما الان دارم با یکی دیگه ازدواج میکنم الان هم آماده شدم برم سمت سالن عروسی
ویو ات
بابای یونگی یونگی رو مجبور کرد ازدواج کن و منم باید اونجا باشم اگر بفهمم عروس کی خودم میکشمش
برش زمانی به عروسی
ویو یونگی
همه مهمونا اومده بودن که دیدم عروس هم اومد صورتشو ندیدم که امد نزدیک دیدم اون اون
یونگی:لی...ا😳
* خوب شاید گیچ باشید بزارید بگم لیا عاشق یونگی شد و با بابای یونگی کاری کردن که لیا با یونگی ازدواج کنه و اینکه آزمایشه جوابش مثبت بوده یعنی ات لچه ب یونگی و لیا این کارو کرد
لیا:یونگی بابات مجبورم کرد (فیلم بازی میکه)
ویو ات
تو مهمونی داشتم پذیرایی میکردم که عروس اومد که دیدم دیدم اون لیا عوضیییی عروسه میخواستم لیا رو بکشم
ماریا:ات ات اتتتتتتتتت
ات:چی هان 🥴
ماریا:خوبی
ات:آره خوبم
ویو یونگی
وقتی فهمیدم عروس لیا خیلی عصبی شدم نمیدونم چرا حلقه هارو تو دست هم انداختیم ۱۵ مین گزشت ات خیلی حالش بد بود نمیتونستن برم پیشش که بابام خواست حرف بزنه(تو میکروفون)
ب یونگی:۱.. ۲..۳. صدام میاد خوب میخواستم بگم که خوش آمدید و اینکه.....(تا امد بگه ی صدای بدی اومد)
ویو یونگی
وقتی بابام داشت حرف میزد خیلی صدای بدی از پایین اومد انگار ی کی افداد از بالا به پایین همه رفتن ببینن چی بود منم رفتم ببینم که با دیدمش انگار مردم
اون ات بود
یونگی:اتتتتتتتت
*یونگی رفت پایین
یونگی:اتتتتت بیدار شو توروخدااااااااا😭
ماریا:اتتتتتتتتتتتت
یونگی:ات تورو خدا پاشو تو نباید بمیری اتتتتتتتتتتت
*ات رو بردن بیمارستان برش زمانی به وقتی که عمل ات تموم شد
دکتر:متاسفم از دست دادینش
یونگی:نهههههههههههه ات نباید بمیرهههههه نه تا وقتی من زندمممممممم
ماریا:اتتتتتتتتتتت
پارت بعدی رو یک شنبه یا دوشنبه میزارم لطفا حمایت کنید
۳۳۴
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.