My old lover 3
Part three 3
فیک یونگی...
دیگه از ات صدایی نیومد... برای یونگی سکوت نشونه ی موافقت بود... پس بدون اینکه چیزی بگه سمت خونه ی خودش حرکت کرد...
بعد از چند دقیقه رانندگی تو اتوبانایی ک فقط دوست دختر دوست پسرا با موتور رد میشدن، بالاخره رسیدن... این بار یونگی در و واسه ات باز نکرد، ات خودش پیاده شد و مثل برده ها دنبالش رفت تو خونه... هانیول تا ات و دید مثل خل و چلا پرید بغلش... درسته حتی از یونگی ام بزرگتره و 35 سالشه، ولی هنوز اخلاقای بچگونش و فراموش نکرده...
بعد از کلی سلامای مخصوصشون، هانیول دست ات و کشید و بردش تو اتاقش...
-چیکارا کردی دختره؟!∼
+مثل خر کار کردم!
-هنوز یونگی ب این نتیجه نرسیده ک همه چیو نمیتونی ی روزه انجام بدی؟
+یونگی نگفت حتما امروز تمومش کنم، کرم از خودم بود∼
ات خودشو پرت میکنه رو تخت و ب سقف خیره میشه... هروقت ب ی جا خیره میشد، هانیول راحت میتونست بفهمه ی چیزیش هست... واسه همین بالاسرش میشینه، سر ات و رو پاش میزاره و شروع میکنه ب چلوندن لپای ات...
-ات؟
+ب-له؟
انقدر با لپای ات بدبخت ور میرفت ک بزور میتونست حرف بزنه...
-از خر شیطون پایین نمیای؟
+سر چی؟
-یونگی...
+خب؟
-خودتو نزن ب اون راه دختره ی کم عقل!!
حرف زدنای هانیول و یونگی دقیقا مثل هم بود... حتی قیافه هاشونم کاملا شبیه هم بودن... بچه بازیاشونم مثل هم بود... یونگی ای ک این همه ابهت داره، پیش کسی ک دوسش داره شبیه ی پیشیه بغلی میشه...
فیک یونگی...
دیگه از ات صدایی نیومد... برای یونگی سکوت نشونه ی موافقت بود... پس بدون اینکه چیزی بگه سمت خونه ی خودش حرکت کرد...
بعد از چند دقیقه رانندگی تو اتوبانایی ک فقط دوست دختر دوست پسرا با موتور رد میشدن، بالاخره رسیدن... این بار یونگی در و واسه ات باز نکرد، ات خودش پیاده شد و مثل برده ها دنبالش رفت تو خونه... هانیول تا ات و دید مثل خل و چلا پرید بغلش... درسته حتی از یونگی ام بزرگتره و 35 سالشه، ولی هنوز اخلاقای بچگونش و فراموش نکرده...
بعد از کلی سلامای مخصوصشون، هانیول دست ات و کشید و بردش تو اتاقش...
-چیکارا کردی دختره؟!∼
+مثل خر کار کردم!
-هنوز یونگی ب این نتیجه نرسیده ک همه چیو نمیتونی ی روزه انجام بدی؟
+یونگی نگفت حتما امروز تمومش کنم، کرم از خودم بود∼
ات خودشو پرت میکنه رو تخت و ب سقف خیره میشه... هروقت ب ی جا خیره میشد، هانیول راحت میتونست بفهمه ی چیزیش هست... واسه همین بالاسرش میشینه، سر ات و رو پاش میزاره و شروع میکنه ب چلوندن لپای ات...
-ات؟
+ب-له؟
انقدر با لپای ات بدبخت ور میرفت ک بزور میتونست حرف بزنه...
-از خر شیطون پایین نمیای؟
+سر چی؟
-یونگی...
+خب؟
-خودتو نزن ب اون راه دختره ی کم عقل!!
حرف زدنای هانیول و یونگی دقیقا مثل هم بود... حتی قیافه هاشونم کاملا شبیه هم بودن... بچه بازیاشونم مثل هم بود... یونگی ای ک این همه ابهت داره، پیش کسی ک دوسش داره شبیه ی پیشیه بغلی میشه...
۲۰.۱k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.