part 18
پسرک مشوقه اش را توی بغلش فشورد و از بوی تن دخترک مست شد و شروع کرد به نوازش کردن دخترک، دخترک چشمانش از نوازش های پسرک گرم شده بود چشمانش را بست و به خواب رفت که پسرک دم گوشش پچ زد :
×دوست دارم بیبی گرل
دخترک که حالا توی خواب و بیداری بود به پهلو خوابید و سرش رو روی قلب پسرک گذاشت و گفت
&منم دوست دارم
پسرک بعد از اینکه فهمید مشوقه اش کامل به خواب رفت
دخترک را براید استایل بغل کرد و برد داخل ماشینش گذاشت و به سمت عمارت طلایی رنگش رفت بعد از اینکه رسید کلیدو انداخت توی در و درو باز کرد مواظب بود که کسی نبینمشون رفت داخل اتاق و مشوقه اش را روی تخت گذاشت کفشای دخترک رو از پاش در اورد روش پتو کشید و بیرون رفت تا اب بخوره که درد لارا دختر دایی نچسبش روبه رو ی در اتاقش لم داده و داره به در نگاه میکنه
لارا:از کی تا حالا مستر کیم میمون های انسان نما رو میارن خونه
×لارا درمورد ات درست صحبت کن
لارا:همچین میگه درست صحبت کن که انگار دوست دخترشه
×شایدم باشه
لارا:چی هه امکان نداره
×داره بهم من اون پسر 17 ساله ایی نیستم که تورو دوست داشت و خودش هرزت کرد فهمیدی
لارا:نه تو درست همون نامجون گذشته ایی
×نه نه من کیم نامجونیم که الان رو به روت وایساده
پسرک که حالا عصبی بود به حوای اینکه بوی مشوقه اش حالش را خوب کند به اتاق رفت و از پشت او را در اغوش کشید و سرش را داخل گردن مشوقه اش برد و شروع کرد به نفس عمیق کشیدن پسرک که حالا آروم شده بود و سعی در این داشت که به خواب بره اما صدای زنگ گوشیش مانعی شد و همچنین باعث شد که مشوقه اش از خواب بیدار بشه پسرک برای اینکه بیشتر از این مشوقه اش عذاب نکشه گوشیش رو جواب داد
×الو. یونگی :سلام ×اه رئیس شمایید. یونگی:اره خب توضیح بده ×چی رو یونگی :اینکه چرا امروز نیومدی ×اها کمی حالم بد بود یونگی :باشه راستی از الان تا هفته ی دیگه مرخصی داری برای اینکه تونستی با موفقیت عملیات را انجام بدی ×ممنون رئیس مین. یونگی :راستی از افسر هاش خبری نداری چون اون هم امروز نیومده ×نه خبری ندارم یونگی :باشه پس اگر دیدیش بهش بگو که مرخصی دارید ×چشم رئیس یونگی :فعلا ×فعلا
پسرک دوباره نگاهی به مشوقه اش کرد دید که با چشمانی خواب الود داره بهش نگاه میکنه بخواطر کیوتی بیش از حد دخترک نتونست جلوی خنداش را بگیرن و ریز ریز شروع کرد به خندیدن و دخترک را در اغوشی پر از عشق و علاقه گرفت و غرق کرد و خوابیدند
×ویو
×دوست دارم بیبی گرل
دخترک که حالا توی خواب و بیداری بود به پهلو خوابید و سرش رو روی قلب پسرک گذاشت و گفت
&منم دوست دارم
پسرک بعد از اینکه فهمید مشوقه اش کامل به خواب رفت
دخترک را براید استایل بغل کرد و برد داخل ماشینش گذاشت و به سمت عمارت طلایی رنگش رفت بعد از اینکه رسید کلیدو انداخت توی در و درو باز کرد مواظب بود که کسی نبینمشون رفت داخل اتاق و مشوقه اش را روی تخت گذاشت کفشای دخترک رو از پاش در اورد روش پتو کشید و بیرون رفت تا اب بخوره که درد لارا دختر دایی نچسبش روبه رو ی در اتاقش لم داده و داره به در نگاه میکنه
لارا:از کی تا حالا مستر کیم میمون های انسان نما رو میارن خونه
×لارا درمورد ات درست صحبت کن
لارا:همچین میگه درست صحبت کن که انگار دوست دخترشه
×شایدم باشه
لارا:چی هه امکان نداره
×داره بهم من اون پسر 17 ساله ایی نیستم که تورو دوست داشت و خودش هرزت کرد فهمیدی
لارا:نه تو درست همون نامجون گذشته ایی
×نه نه من کیم نامجونیم که الان رو به روت وایساده
پسرک که حالا عصبی بود به حوای اینکه بوی مشوقه اش حالش را خوب کند به اتاق رفت و از پشت او را در اغوش کشید و سرش را داخل گردن مشوقه اش برد و شروع کرد به نفس عمیق کشیدن پسرک که حالا آروم شده بود و سعی در این داشت که به خواب بره اما صدای زنگ گوشیش مانعی شد و همچنین باعث شد که مشوقه اش از خواب بیدار بشه پسرک برای اینکه بیشتر از این مشوقه اش عذاب نکشه گوشیش رو جواب داد
×الو. یونگی :سلام ×اه رئیس شمایید. یونگی:اره خب توضیح بده ×چی رو یونگی :اینکه چرا امروز نیومدی ×اها کمی حالم بد بود یونگی :باشه راستی از الان تا هفته ی دیگه مرخصی داری برای اینکه تونستی با موفقیت عملیات را انجام بدی ×ممنون رئیس مین. یونگی :راستی از افسر هاش خبری نداری چون اون هم امروز نیومده ×نه خبری ندارم یونگی :باشه پس اگر دیدیش بهش بگو که مرخصی دارید ×چشم رئیس یونگی :فعلا ×فعلا
پسرک دوباره نگاهی به مشوقه اش کرد دید که با چشمانی خواب الود داره بهش نگاه میکنه بخواطر کیوتی بیش از حد دخترک نتونست جلوی خنداش را بگیرن و ریز ریز شروع کرد به خندیدن و دخترک را در اغوشی پر از عشق و علاقه گرفت و غرق کرد و خوابیدند
×ویو
۸۴.۸k
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.