🤍رمان رفاقتی از جنس نور 🖤
🌠از زبان آتسوشی:
وارد دانشگاه شدم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت کلاسم یک سال میگذره یک سال با کلی اتفاق
بعد از مرگ پدرم کار خونه ورشکست شد و منم توی این شهر تنها شدم مجبور به فروش خونه و اموال شدم تا بدهی های پدرم و کار خونه رو بدم بعدش یه خونه ی کوچیک
خریدم و زندگی جدیدم رو شروع کردم هم دانشگاه میرفتم و هم سر کار تا اینکه دو ماه پیش یه دختر کوچولوی ۴ ساله رو دیدم و سرنوشت کاری که مثل خواهرم شه حالا دیگه کمتر احساس تنهایی می کنم اسم خواهرم میلی هست
داشتم فکر میکردم که استاد وارد کلاس شد و گفت یه دانشجوی جدید داریم آکوتاگاوا
وای خودش بود کسی که می تونست روزم رو
خراب کنه آکوتاگاوا پسر یکی از دوستای بابام بود و منم می شناسه اما دیگه نمیخوام کسی رو از گذشتم ببینم ولی مجبورم باهاش سر کنم تو حیاط دانشگاه بودم که به یکی خوردم و افتادم زمین دیدم آکوتاگاوا ست
می خواستم بلند شم که چونم رو گرفت و گفت سلام کوچولو
من :من کوچولو نیستم ولم کن
آکو : مثلاً اگه نکنم چی کار می خوای انجام بدی؟!
من:وای توروخدا ولم کن
آکو : حالا که التماس میکنی باشه
آخه من کجا التماس کردم بلند شدم و رفتم سر کلاسم وسط های کلاس بود که یه کاغذ افتاد روی میزم که نوشته بود: آتسوشی آخر
زنگ بیا بالا رو پشت بوم آکو
نامه رو انداختم رو زمین آخر زنگ که شد رفتم
بالا همونجا وایساده بودم که یکی من رو هل داد رو زمین نگاه کردم دیدم وای تئو هست
یعنی آکوتاگاوا اینقدر از من بدش میاد که این رو فرستاده خواستم بلند شم که یه لگد بهم زد و افتادم روی زمین بارون هم داشت
با شدت می بارید و اون تا می تونست من رو لگد میزد که یهو تموم لگد هایی که بهم میزد
تموم شد و سپس یه صدای آشنا به گوشم خورد و بعد سیاهی جلوی چشام روگرفت 🌌
💜امیدوارم که تا اینجاش رو دوست داشته باشید نظر خودتون رو حتما بگید 💜
وارد دانشگاه شدم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت کلاسم یک سال میگذره یک سال با کلی اتفاق
بعد از مرگ پدرم کار خونه ورشکست شد و منم توی این شهر تنها شدم مجبور به فروش خونه و اموال شدم تا بدهی های پدرم و کار خونه رو بدم بعدش یه خونه ی کوچیک
خریدم و زندگی جدیدم رو شروع کردم هم دانشگاه میرفتم و هم سر کار تا اینکه دو ماه پیش یه دختر کوچولوی ۴ ساله رو دیدم و سرنوشت کاری که مثل خواهرم شه حالا دیگه کمتر احساس تنهایی می کنم اسم خواهرم میلی هست
داشتم فکر میکردم که استاد وارد کلاس شد و گفت یه دانشجوی جدید داریم آکوتاگاوا
وای خودش بود کسی که می تونست روزم رو
خراب کنه آکوتاگاوا پسر یکی از دوستای بابام بود و منم می شناسه اما دیگه نمیخوام کسی رو از گذشتم ببینم ولی مجبورم باهاش سر کنم تو حیاط دانشگاه بودم که به یکی خوردم و افتادم زمین دیدم آکوتاگاوا ست
می خواستم بلند شم که چونم رو گرفت و گفت سلام کوچولو
من :من کوچولو نیستم ولم کن
آکو : مثلاً اگه نکنم چی کار می خوای انجام بدی؟!
من:وای توروخدا ولم کن
آکو : حالا که التماس میکنی باشه
آخه من کجا التماس کردم بلند شدم و رفتم سر کلاسم وسط های کلاس بود که یه کاغذ افتاد روی میزم که نوشته بود: آتسوشی آخر
زنگ بیا بالا رو پشت بوم آکو
نامه رو انداختم رو زمین آخر زنگ که شد رفتم
بالا همونجا وایساده بودم که یکی من رو هل داد رو زمین نگاه کردم دیدم وای تئو هست
یعنی آکوتاگاوا اینقدر از من بدش میاد که این رو فرستاده خواستم بلند شم که یه لگد بهم زد و افتادم روی زمین بارون هم داشت
با شدت می بارید و اون تا می تونست من رو لگد میزد که یهو تموم لگد هایی که بهم میزد
تموم شد و سپس یه صدای آشنا به گوشم خورد و بعد سیاهی جلوی چشام روگرفت 🌌
💜امیدوارم که تا اینجاش رو دوست داشته باشید نظر خودتون رو حتما بگید 💜
۲.۱k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.