❤دوست دارم❤فیک تهیونگ❤(31)
که یهو کشیده شدم سمت یه کوچه یه پسر قد بلند که همشم سیاه پوشیده بود یا خدا نکنه می خواد منو بکشه؟ وایی ا/ت اینا چه فکریه می کنی به خودت بیا... پسره ماسک و کلاهشو در اورد این که تهیونگه بد بخت شدم الان دیگه مطمئنم می کشتم
تهیونگ: ازت چندتا سوال می پرسم و تو باید راستشو بگی باشه؟
من: ب.. باشه
تهیونگ:اون پسره کی بود؟
من:کدوم پسره؟
تهیونگ:همون پسره که باهاش قرار گذاشته بودی
من:اها لویی رو می گی
تهیونگ: پس اسمش لوییه
من:وایسا ببین چی میگم لویی یکی از بهترین دوستامه مثل مینسو حتی ما سه تا باهم خیلی صمیمی هستیم لویی هم چند سال پیش بخاطر کارای پدرش و تحصیلاتش میره یه المان و من امروز بعد چند سال دیدمش نمی دونی چقدر خوشحالم
تهیونگ: اما چرا وقتی خواستی بری کافه اعصبانی بودی اما الان خوشحال؟
من:خوببب
تهیونگ:ا/تتت
من:باشه می گم ولی قول بده اعصبانی نشی.. باشه؟
تهیونگ:باشه حالا بگو
من: خوب راستش من اول نمی دونستم که لویی اونجاست و مامان و بابام منو فرستاده بودن به اون کافه که با پسر دوست بابام اشنا بشم و اگه از هم خوشمون اومد..
تهیونگ:و اگه از هم خوشتون اومد شاد و خوشبخت برین سر خونه زندگیتون وبا بچه هاتون بازی کنین... اره؟
من: یه جورایی اره ولی خوب لویی دوست منه من نمی تونم اونو به چشم همسر ببینم لویی هم بهترین دوستمه هم مثل برادرم میمونه
تهیونگ:خیلی از این برادرا شدن همسر می دونی
من:تهیونگ من نمی خوام ازدواج کنم وایی بسه دیگه باشه
تهیونگ یه لبخند زد و گفت
تهیونگ:چرا ازدواج نکنی عزیزم
من:تهیونگ حالت خوبه؟
تهیونگ: عالیم فردا هم عالی تر می شم
من:مگه فردا چه خبره؟
تهیونگ:سوپرایزه خودت می فهمی
من: خوب دیگه من برم خونه تو هم مراقب خودت باش.... بای
تهیونگ:بای
تهیونگ: ازت چندتا سوال می پرسم و تو باید راستشو بگی باشه؟
من: ب.. باشه
تهیونگ:اون پسره کی بود؟
من:کدوم پسره؟
تهیونگ:همون پسره که باهاش قرار گذاشته بودی
من:اها لویی رو می گی
تهیونگ: پس اسمش لوییه
من:وایسا ببین چی میگم لویی یکی از بهترین دوستامه مثل مینسو حتی ما سه تا باهم خیلی صمیمی هستیم لویی هم چند سال پیش بخاطر کارای پدرش و تحصیلاتش میره یه المان و من امروز بعد چند سال دیدمش نمی دونی چقدر خوشحالم
تهیونگ: اما چرا وقتی خواستی بری کافه اعصبانی بودی اما الان خوشحال؟
من:خوببب
تهیونگ:ا/تتت
من:باشه می گم ولی قول بده اعصبانی نشی.. باشه؟
تهیونگ:باشه حالا بگو
من: خوب راستش من اول نمی دونستم که لویی اونجاست و مامان و بابام منو فرستاده بودن به اون کافه که با پسر دوست بابام اشنا بشم و اگه از هم خوشمون اومد..
تهیونگ:و اگه از هم خوشتون اومد شاد و خوشبخت برین سر خونه زندگیتون وبا بچه هاتون بازی کنین... اره؟
من: یه جورایی اره ولی خوب لویی دوست منه من نمی تونم اونو به چشم همسر ببینم لویی هم بهترین دوستمه هم مثل برادرم میمونه
تهیونگ:خیلی از این برادرا شدن همسر می دونی
من:تهیونگ من نمی خوام ازدواج کنم وایی بسه دیگه باشه
تهیونگ یه لبخند زد و گفت
تهیونگ:چرا ازدواج نکنی عزیزم
من:تهیونگ حالت خوبه؟
تهیونگ: عالیم فردا هم عالی تر می شم
من:مگه فردا چه خبره؟
تهیونگ:سوپرایزه خودت می فهمی
من: خوب دیگه من برم خونه تو هم مراقب خودت باش.... بای
تهیونگ:بای
۲۵.۱k
۰۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.