pawn/پارت ۱۶
از زبان تهیونگ:
کف دستم غرق به خون شد... رفتم تمیزش کردم و با باند بستمش... دوباره رفتم سراغ
ا/ت... آروم خوابیده بود... چون روی تخت پهلو به پهلو شده بود گردنبندش پیچیده بود دور گردنش... رفتم نزدیکش که درش بیارم مبادا گردنشو زخم کنه... وقتی به گردنبندش دست زدم دیدم همونیه که بهش هدیه داده بودم... خودمم هنوز از گردنم درش نیاوردم... ولی زیر لباسم بود... دیده نمیشد... از اتاق بیرون رفتم تا خودمم استراحت کنم...
روز بعد...
از زبان ا/ت:
از خواب بیدار شدم... نشستم روی تخت... یادم اومد اتفاقات دیروز رو... تازه یادم اومد کجام... برای اینکه بفهمم ساعت چنده گوشیمو از جیبم درآوردم... ساعت هشت و نیم صبح بود... بیشتر از ۲۰ تا میس کال از اوما و آبا داشتم... به مادرم یه مسیج دادم و گفتم خونه ی دوستم هستم... بعدش از اتاق بیرون رفتم...
از زبان تهیونگ:
روی کاناپه جلوی شومینه خوابم برده بود... زخم دستم خیلی سوزش داشت... دم دمای صبح بود که تونستم یکم بخوابم... برای یه لحظه ا/ت از ذهنم گذشت و باعث شد بیدار بشم... از سر جام پاشدم که به طرف آشپزخونه برم... دیدم ا/ت روی پله هاس... با دیدن من سر جاش ایستاد... با صورت غمگین و چشمای پف کرده بهم نگاه میکرد... سرمو چرخوندم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: بیا یه چیزی بخور و بعدشم برو!
از زبان ا/ت:
با این حرف تهیونگ از پله ها اومدم پایین و دنبالش رفتم... گفتم: لازم نکرده... چیزی نمیخورم...همین الان میرم... نمیخواد ترحم کنی...
دیدم تهیونگ خم شد و از روی زمین چن تا تیکه شیشه ی شکسته رو برداشت... همزمان که این کارو میکرد گفت: ترحم نمیکنم... میترسم بازم فشارت بیفته بازم وبال گردنم بشی...
وقتی داشت تیکه های شیشه رو برمیداشت به دستاش خیره شده بودم... دیگه مهم نبود داره چی میگه... نمیشنیدم!... فقط دیدم که یه دستش باند پیچی شده... سریع رفتم جلو پیش تهیونگ... دستمو بردم و دستشو گرفتم... گفتم: چرا دستت باند پیچی شده؟ دیشب که اینطوری نبودی... چی شده؟؟؟...
ولی دستشو از تو دستم کشید!!!🤧
با عصبانیت گفت: نمیفهمی میگم برو؟ بعدشم خم شد تا باقی شیشه های خورد شده ی روی زمین رو با تی جمع کنه...
وقتی سرشو آورد جلو... گردنبندش از زیر لباسش افتاد بیرون... خیلی سریع انداختش تو لباسش!...
گفتم: اگه دوسم نداری پس چرا این هنوز تو گردنته؟...بهم یه دلیل منطقی بگو تا برم... وگرنه همینطوری نمیرم!
از زبان تهیونگ:
دیگه یواش یواش داشتم در برابر سماجتش کم میاوردم... من دیوونه وار دوسش دارم... اینکه انقد جلوی من گریه کنه و غمشو ببینم برام از هر چیزی تو دنیا سخت تره... ولی چی بهش بگم آخه... چی بگم که بره؟...
تی رو کنار گذاشتم و نشستم روی صندلی کنار میز آشپزخونه... گفتم: دلیل منطقی تر از اینکه میگم دلم نمیخوادت چی هست؟...
ا/ت هم یه صندلی رو عقب کشید و روبروم نشست... بازم داشت اشک میریخت... گفت: دروغ میگی!... اگه دوسم نداشتی اون گردنبندو نگه نمیداشتی... ما شرط کردیم تا روزی که همو دوس داریم اینا رو از گردنمون بیرون نیاریم... دلیلت هرچی هست باید بهم بگی... چون دونستنش حق منه!... کسی که همه زندگیشو عاشقت بوده حقشه بدونه که چرا یهو داری کنارش میزاری
تهیونگ: ولی یهویی نیست!... این همه مدت گذاشته که من حتی صداتم نشنیدم... طبیعیه که برام عادی بشی
ا/ت: خب منم شرایطم مثل تو بوده... ولی من هنوزم حسم تغییر نکرده!
تهیونگ: همیشه بین دو نفر... یکیشون بیشتر عاشقه... شاید اونیکه عاشق تره تو بودی
ا/ت: نه... نه... اینطوری نمیشه... باید تو چشمام نگاه کنی و بگی دوسم نداری... اونطوری قبول میکنم!...
دست گذاشت رو نقطه ضعفم... هنوز یادشه که وقتی تو چشماش نگاه میکردم تحت هیچ شرایطی نمیتونستم بهش دروغ بگم!... اون خیلی خوب منو میشناسه... حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم و بگم عاشقش نیستم؟... شاید حق با اونه!... حقشه بدونه برای چی دارم ردش میکنم... نامردیه که همینطوری رهاش کنم توی نا آگاهی...
سعی کردم از زیرش در برم و حرفو عوض کنم... گفتم: تو قبلا اهل این نبودی که انقد به کسی اصرار کنی... مغرورتر از این حرفا بودی... چرا با وجود اینکه دارم بهت میگم دوست ندارم بازم بیخیال نمیشی؟...
از روی صندلیش پاشد و گفت: آره... راس میگی... نباید انقد اصرار کنم... حرفتو زدی... ولی دلیل اصرارم این بود که... نمیخواستم عقلم برنده بشه و به قلبم طعنه بزنه... نمیخواستم به قلبم بگه این همه سال خودتو دست انداختی... نمیخواستم بگه دختره ی احمق خانوادتو از خودت بیزار کردی بخاطر کسی که عاشقت نیست!... حالا احساس میکنم قلبمو از ریشه آتیش زدن... وقتی از ریشه بسوزه دیگه راهی برای نجاتش نیست!...
کف دستم غرق به خون شد... رفتم تمیزش کردم و با باند بستمش... دوباره رفتم سراغ
ا/ت... آروم خوابیده بود... چون روی تخت پهلو به پهلو شده بود گردنبندش پیچیده بود دور گردنش... رفتم نزدیکش که درش بیارم مبادا گردنشو زخم کنه... وقتی به گردنبندش دست زدم دیدم همونیه که بهش هدیه داده بودم... خودمم هنوز از گردنم درش نیاوردم... ولی زیر لباسم بود... دیده نمیشد... از اتاق بیرون رفتم تا خودمم استراحت کنم...
روز بعد...
از زبان ا/ت:
از خواب بیدار شدم... نشستم روی تخت... یادم اومد اتفاقات دیروز رو... تازه یادم اومد کجام... برای اینکه بفهمم ساعت چنده گوشیمو از جیبم درآوردم... ساعت هشت و نیم صبح بود... بیشتر از ۲۰ تا میس کال از اوما و آبا داشتم... به مادرم یه مسیج دادم و گفتم خونه ی دوستم هستم... بعدش از اتاق بیرون رفتم...
از زبان تهیونگ:
روی کاناپه جلوی شومینه خوابم برده بود... زخم دستم خیلی سوزش داشت... دم دمای صبح بود که تونستم یکم بخوابم... برای یه لحظه ا/ت از ذهنم گذشت و باعث شد بیدار بشم... از سر جام پاشدم که به طرف آشپزخونه برم... دیدم ا/ت روی پله هاس... با دیدن من سر جاش ایستاد... با صورت غمگین و چشمای پف کرده بهم نگاه میکرد... سرمو چرخوندم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: بیا یه چیزی بخور و بعدشم برو!
از زبان ا/ت:
با این حرف تهیونگ از پله ها اومدم پایین و دنبالش رفتم... گفتم: لازم نکرده... چیزی نمیخورم...همین الان میرم... نمیخواد ترحم کنی...
دیدم تهیونگ خم شد و از روی زمین چن تا تیکه شیشه ی شکسته رو برداشت... همزمان که این کارو میکرد گفت: ترحم نمیکنم... میترسم بازم فشارت بیفته بازم وبال گردنم بشی...
وقتی داشت تیکه های شیشه رو برمیداشت به دستاش خیره شده بودم... دیگه مهم نبود داره چی میگه... نمیشنیدم!... فقط دیدم که یه دستش باند پیچی شده... سریع رفتم جلو پیش تهیونگ... دستمو بردم و دستشو گرفتم... گفتم: چرا دستت باند پیچی شده؟ دیشب که اینطوری نبودی... چی شده؟؟؟...
ولی دستشو از تو دستم کشید!!!🤧
با عصبانیت گفت: نمیفهمی میگم برو؟ بعدشم خم شد تا باقی شیشه های خورد شده ی روی زمین رو با تی جمع کنه...
وقتی سرشو آورد جلو... گردنبندش از زیر لباسش افتاد بیرون... خیلی سریع انداختش تو لباسش!...
گفتم: اگه دوسم نداری پس چرا این هنوز تو گردنته؟...بهم یه دلیل منطقی بگو تا برم... وگرنه همینطوری نمیرم!
از زبان تهیونگ:
دیگه یواش یواش داشتم در برابر سماجتش کم میاوردم... من دیوونه وار دوسش دارم... اینکه انقد جلوی من گریه کنه و غمشو ببینم برام از هر چیزی تو دنیا سخت تره... ولی چی بهش بگم آخه... چی بگم که بره؟...
تی رو کنار گذاشتم و نشستم روی صندلی کنار میز آشپزخونه... گفتم: دلیل منطقی تر از اینکه میگم دلم نمیخوادت چی هست؟...
ا/ت هم یه صندلی رو عقب کشید و روبروم نشست... بازم داشت اشک میریخت... گفت: دروغ میگی!... اگه دوسم نداشتی اون گردنبندو نگه نمیداشتی... ما شرط کردیم تا روزی که همو دوس داریم اینا رو از گردنمون بیرون نیاریم... دلیلت هرچی هست باید بهم بگی... چون دونستنش حق منه!... کسی که همه زندگیشو عاشقت بوده حقشه بدونه که چرا یهو داری کنارش میزاری
تهیونگ: ولی یهویی نیست!... این همه مدت گذاشته که من حتی صداتم نشنیدم... طبیعیه که برام عادی بشی
ا/ت: خب منم شرایطم مثل تو بوده... ولی من هنوزم حسم تغییر نکرده!
تهیونگ: همیشه بین دو نفر... یکیشون بیشتر عاشقه... شاید اونیکه عاشق تره تو بودی
ا/ت: نه... نه... اینطوری نمیشه... باید تو چشمام نگاه کنی و بگی دوسم نداری... اونطوری قبول میکنم!...
دست گذاشت رو نقطه ضعفم... هنوز یادشه که وقتی تو چشماش نگاه میکردم تحت هیچ شرایطی نمیتونستم بهش دروغ بگم!... اون خیلی خوب منو میشناسه... حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم و بگم عاشقش نیستم؟... شاید حق با اونه!... حقشه بدونه برای چی دارم ردش میکنم... نامردیه که همینطوری رهاش کنم توی نا آگاهی...
سعی کردم از زیرش در برم و حرفو عوض کنم... گفتم: تو قبلا اهل این نبودی که انقد به کسی اصرار کنی... مغرورتر از این حرفا بودی... چرا با وجود اینکه دارم بهت میگم دوست ندارم بازم بیخیال نمیشی؟...
از روی صندلیش پاشد و گفت: آره... راس میگی... نباید انقد اصرار کنم... حرفتو زدی... ولی دلیل اصرارم این بود که... نمیخواستم عقلم برنده بشه و به قلبم طعنه بزنه... نمیخواستم به قلبم بگه این همه سال خودتو دست انداختی... نمیخواستم بگه دختره ی احمق خانوادتو از خودت بیزار کردی بخاطر کسی که عاشقت نیست!... حالا احساس میکنم قلبمو از ریشه آتیش زدن... وقتی از ریشه بسوزه دیگه راهی برای نجاتش نیست!...
۱۸.۲k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.