ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت12
کوک: ات ات عزیزم ات
ات رو بردم بیمارستان دکتر اومد بیرون و گفت
دکتر: جناب اقای جئون همسر شما حاملس
کوک: چی واقعا
دکتر: بله
دویدم رفتم پیش ات دیدم که تو خودشه
کوک:ات خوبی
ات:نه من باید برم دانشگاه بعد الان حامله شدم
کوک: نترس دانشگاه بخاطر کثیفی هوا برای 10 ماه تعطیل هست
(9ماه بعد)
کوک: ات کی وقتش میرسه
ات: نمیدونم فکر کنم فردا
یهو ات دردش گرفت و بردیمش دکتر و دکتر گفت
دکتر; همین حالا ببرینش اتاق عمل
ات رفت اتاق عمل بعد از نیم ساعت اوردنش بیرون
دیدم که ات نمیزاره کسی دست به دخترش بزنه
به ات گفتم
کوک: ات عزیزم بزار بچه را ببرن سریع میارنش
ات; باشه (با بغض)
چند دقیقه بعد دختر منو ات رو اوردن
از ات پرسیدم
کوک: ات اسم دخترمون رو چی میزاری
ات:جئون جیا
کوک: چه اسم قشنگی
حالا بیا بریم خونه
رفتن خونه
ات با کوک جیا خوابیدن
صبح کوک بلند شد به ات گفت
کوک: ات بلند شو امروز روز جشنواره هست پس لازم نیست لباس کالج را بپوشی تازه امروز بچه هم با خودت میاری
ات: نه نمیشه
خود کوک بچه را برداشت و رفتیم کالج تو کلاس
همه; ات استاد این کیه
ات:میا بیا اینجا
میا اومد
ات : میا این بچه شبیه کی هست
میا : موهای مثل استاد
و صورتش مثل تو
ات; میا این دختر منه دیروز دنیا اومده
همه; واو حالا اسمش چیه
کوک:جئون جیا
ات : کوک بچه رو بده من میخواهم به همه نشونش بدم
کوک: نه خودم نشون میدم
ات: باشه کوک
کوک: بچه ها اینم دختر من و ات
همه :چقدر خوشگله
ات و کوک: خب بچه ها به غیر از این سورپرایز دیگه هم داریم
همه: کی
ته: من
همه:تهیونگ اوپااااااااااا
ات: میا میدونم تو و ته رلین
همه:ببوس ببوس ببوس
و این گونه ته میا را میبوسه
بعد از این همه به جشنواره میرن وکلی شادی میکنن
(داستان ما به سر رسید کلاغه به خونه نرسید)
...........................................................(نویسنده:1995jiminshi)..........
امیدوارم همه شما یه فیک خوب بنویسید و اولین نفری که میخوانه من باشم
موفق باشی :) فانتیک💜
پارت12
کوک: ات ات عزیزم ات
ات رو بردم بیمارستان دکتر اومد بیرون و گفت
دکتر: جناب اقای جئون همسر شما حاملس
کوک: چی واقعا
دکتر: بله
دویدم رفتم پیش ات دیدم که تو خودشه
کوک:ات خوبی
ات:نه من باید برم دانشگاه بعد الان حامله شدم
کوک: نترس دانشگاه بخاطر کثیفی هوا برای 10 ماه تعطیل هست
(9ماه بعد)
کوک: ات کی وقتش میرسه
ات: نمیدونم فکر کنم فردا
یهو ات دردش گرفت و بردیمش دکتر و دکتر گفت
دکتر; همین حالا ببرینش اتاق عمل
ات رفت اتاق عمل بعد از نیم ساعت اوردنش بیرون
دیدم که ات نمیزاره کسی دست به دخترش بزنه
به ات گفتم
کوک: ات عزیزم بزار بچه را ببرن سریع میارنش
ات; باشه (با بغض)
چند دقیقه بعد دختر منو ات رو اوردن
از ات پرسیدم
کوک: ات اسم دخترمون رو چی میزاری
ات:جئون جیا
کوک: چه اسم قشنگی
حالا بیا بریم خونه
رفتن خونه
ات با کوک جیا خوابیدن
صبح کوک بلند شد به ات گفت
کوک: ات بلند شو امروز روز جشنواره هست پس لازم نیست لباس کالج را بپوشی تازه امروز بچه هم با خودت میاری
ات: نه نمیشه
خود کوک بچه را برداشت و رفتیم کالج تو کلاس
همه; ات استاد این کیه
ات:میا بیا اینجا
میا اومد
ات : میا این بچه شبیه کی هست
میا : موهای مثل استاد
و صورتش مثل تو
ات; میا این دختر منه دیروز دنیا اومده
همه; واو حالا اسمش چیه
کوک:جئون جیا
ات : کوک بچه رو بده من میخواهم به همه نشونش بدم
کوک: نه خودم نشون میدم
ات: باشه کوک
کوک: بچه ها اینم دختر من و ات
همه :چقدر خوشگله
ات و کوک: خب بچه ها به غیر از این سورپرایز دیگه هم داریم
همه: کی
ته: من
همه:تهیونگ اوپااااااااااا
ات: میا میدونم تو و ته رلین
همه:ببوس ببوس ببوس
و این گونه ته میا را میبوسه
بعد از این همه به جشنواره میرن وکلی شادی میکنن
(داستان ما به سر رسید کلاغه به خونه نرسید)
...........................................................(نویسنده:1995jiminshi)..........
امیدوارم همه شما یه فیک خوب بنویسید و اولین نفری که میخوانه من باشم
موفق باشی :) فانتیک💜
۴.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.