راکون کچولویی با موهای صورتی p89
:«خدا حافظ رفیق، امیدوارم حالت خوب باشه!» سریعا به خانه برگشتم اما بازهم مشغله های داشتم که به آنها فکر کنم آنیا بدون خداحافظی یا هیچ حرف دیگری فقط با یک برگه که روی میزش گذاشته بود ما را ترک کرده بود محتوای کاغذ را زمزمه کردم:«متاسفم ولی این به خواطر خودتونه زندگیه جدیدی رو شروع کنید و من رو فراموش کنید...»
کاغذ را مچاله کردم اما دلم نیامد که آن را دور بندازم پس فقط در گوشه میزم انداختمش شروع به کار کردن کردم شاید اینطوری میتوانستم ذهنم را کمی استراحت بدهم
****
اکنون بیش از دو هفته از خاکسپاری جک و رفتن آنیا میگذرد حال حداقل میتوانستم روزی به مدت سه ساعت بخوابم چند روز اول از مقدار فکر و تصوراتی که به ذهنم هجوم آورده بودند توانستم حتی کمی چشم روی هم بزارم و در آخر برادرم با قرص خواب مجبورم کرد که بخوابم
در حالی که ساعت از نیمه گذشته بود و تصمیم داشتم یک قرص خواب را بخورم که ناگهان روی گوشی ام یک پیامک آمد از طرف کسی بود که حتی توقع آن را هم نداشتم. آنیا! محتوای پیام این بود: میتونی که به پل کامو اوهاشی بیایم یا نه؟ این پیام کمی عجیب بود زیرا کامو اوهاشی یک پل در کیوتو بود اما ما در توکیو زندگی میکردیم یعنی از توکیو رفته بود و به کیوتو نقل مکان کرده بود؟ اما چرا؟ نمیدونم اما باید به این جواب بدم:آره میتونم کی؟
به سرعت جواب داد:تا دو ساعت دیگه
آن موقع میشد ساعت دو صبح چه میگفت...
نوشتم:اون موقع خیلی دیره.
درحالی که هنوز داشتم ادامه اش را تایپ میکردم و مینوشتم که:خطر ناک
پاسخ داد:اوم میدونم ببخشید که درخواست احمقانه ای کردم بعد از آن هرچه زنگ زدم یا پیامکی دادم نه آن را دید و نه جوابی داد نمیتوانستم همینجوری معطل بمانم پس سریعا لباس هایم را پوشیدم و بیرون زدم آخرین پرواز به کیوتو بود سریعا بلیت را گرفتم و خودم را پرواز رساندم تا بیست دقیقه دیگه باید میرسیدم نباید در هواپیما گوشی ام را از حالت پروازدر میآوردم پس فقط منتظر ماندم تا برسم
همین که به کیوتو رسیدم فهمیدم که چیز زیادی از خیابان های آنجا نمیدانم پس گوشی ام را در آوردم گوگل مپ را روشن کردم و شروع به جستجو کردم:پل کامو اوهاشی فاصله ام تا آنجا زیاد بود اما اشکالی نداشت بی معطلی شروع به دویدن کردم و درحالی که میدویدم و از خیابان ها میگذشتم به او پیام دادم:یکم دیگه میرسم
این دفعه سریعا جواب داد:نه خواهش میکنم برگرد تو نباید اینجا باشی.
منظورش چه بود؟
چرا نباید به آن پل بیایم سریعا از خیابان گذشتم در گوشه ای افکارم را تایپ کردم و برایش فرستادم
جواب داد:چقدر دیگه میرسی؟
سرم را که به بالا گرفتم متوجه شدم رو به روی یک پل هستم کمی عقب رفتم و دقیق تر نگاه کردم همان پل بود.
کاغذ را مچاله کردم اما دلم نیامد که آن را دور بندازم پس فقط در گوشه میزم انداختمش شروع به کار کردن کردم شاید اینطوری میتوانستم ذهنم را کمی استراحت بدهم
****
اکنون بیش از دو هفته از خاکسپاری جک و رفتن آنیا میگذرد حال حداقل میتوانستم روزی به مدت سه ساعت بخوابم چند روز اول از مقدار فکر و تصوراتی که به ذهنم هجوم آورده بودند توانستم حتی کمی چشم روی هم بزارم و در آخر برادرم با قرص خواب مجبورم کرد که بخوابم
در حالی که ساعت از نیمه گذشته بود و تصمیم داشتم یک قرص خواب را بخورم که ناگهان روی گوشی ام یک پیامک آمد از طرف کسی بود که حتی توقع آن را هم نداشتم. آنیا! محتوای پیام این بود: میتونی که به پل کامو اوهاشی بیایم یا نه؟ این پیام کمی عجیب بود زیرا کامو اوهاشی یک پل در کیوتو بود اما ما در توکیو زندگی میکردیم یعنی از توکیو رفته بود و به کیوتو نقل مکان کرده بود؟ اما چرا؟ نمیدونم اما باید به این جواب بدم:آره میتونم کی؟
به سرعت جواب داد:تا دو ساعت دیگه
آن موقع میشد ساعت دو صبح چه میگفت...
نوشتم:اون موقع خیلی دیره.
درحالی که هنوز داشتم ادامه اش را تایپ میکردم و مینوشتم که:خطر ناک
پاسخ داد:اوم میدونم ببخشید که درخواست احمقانه ای کردم بعد از آن هرچه زنگ زدم یا پیامکی دادم نه آن را دید و نه جوابی داد نمیتوانستم همینجوری معطل بمانم پس سریعا لباس هایم را پوشیدم و بیرون زدم آخرین پرواز به کیوتو بود سریعا بلیت را گرفتم و خودم را پرواز رساندم تا بیست دقیقه دیگه باید میرسیدم نباید در هواپیما گوشی ام را از حالت پروازدر میآوردم پس فقط منتظر ماندم تا برسم
همین که به کیوتو رسیدم فهمیدم که چیز زیادی از خیابان های آنجا نمیدانم پس گوشی ام را در آوردم گوگل مپ را روشن کردم و شروع به جستجو کردم:پل کامو اوهاشی فاصله ام تا آنجا زیاد بود اما اشکالی نداشت بی معطلی شروع به دویدن کردم و درحالی که میدویدم و از خیابان ها میگذشتم به او پیام دادم:یکم دیگه میرسم
این دفعه سریعا جواب داد:نه خواهش میکنم برگرد تو نباید اینجا باشی.
منظورش چه بود؟
چرا نباید به آن پل بیایم سریعا از خیابان گذشتم در گوشه ای افکارم را تایپ کردم و برایش فرستادم
جواب داد:چقدر دیگه میرسی؟
سرم را که به بالا گرفتم متوجه شدم رو به روی یک پل هستم کمی عقب رفتم و دقیق تر نگاه کردم همان پل بود.
۱.۵k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.