چند پارتی: نام:"پالت رنگه,دنیایه من" شرط: ⁸⁰ کامنت🩵🙂
part ⁷
******
"+:اما من...من دوستت ندارم"
با این حرف دختر قلب جونگ کوک شکست...
تا حالا انقدر رو در رو بش نگفته بود این حرفو...
"_:میدونی...با اینکه کنار من نشستی ولی حس میکنم مایل ها ازم دوری...میدونی,
نبودنِ تو فقط یه نبودنِ ساده نیست؛ نبودنِ تو یعنی یه منِ بدونِ تو! منِ بدونِ تو میدونی مثل چیه؟! مثل حسِ تنهایی بچهای که یادشون رفته بیان دنبالش… مثل حسِ کلافگی بلند شدن تو یه عصر پاییزی که همه جا تاریکه... مثل حسِ خستگی بعد کابوس دیدن... مثل حسِ غریبی روز اول مدرسه... مثل حسِ کافی نبودن تو دوست داشتن یه طرفه… منِ بدون تو مثل یه پازلِ که یه تیکش گم شده و دیگه به هیچ دردی نمیخوره :)️ "
+:جونگ کوکا...
_:"طرز خودکشی در هرکس ،منحصر به خودشه...!
یکی ، دیگه شیک ، نمی پوشه...
یکی ، دیگه آرزویی نمی کنه...
یکی دیگه به تحصیل ادامه نمی ده...
یکی دیگه به خودش نمی رسه...
یکی مدام آهنگ های غمگین گوش می ده...
یکی دیگه از خودش ، عکس یادگاری نمی گیره...!
یکی محبت نمی کنه...
یکی دیگه محبت نمی پذیره ...!
و...
اینطوریه هست ک اکثر آدم ها در ۲۰ سالگی می میرن و تو ۸۰ سالگی دفن می شن...!منم مرده بودم...اما تو...تو باعث سری دوباره دلیلی واسه زندگی کردن داشته باشم...من...چیکارکنم باورم کنی؟"*گریه
لنا سویون هیچ جوابی نداد...
جونگ کوک فکر کرد ک سویون باش قهره...
خاست بغلش کنه ک پسش زد...
_:"قهری ؟! باش
کارندارم چجوری از دلت در میاد شایدم اصن در نیاد,ی غلطی کردم ک خودمم نمیدونم چیه...
عصبانی ای؟ باش
دلخوری؟! باش
نمیخوای قیافمو ببینی؟! باش
ولی حق نداری بغلمو پس بزنی..."*🙂💔>
و دوباره بغلش کرد...
+:جونگ کوکاا؟
_:جونم پرنسس جئون؟*بغض
+:میشه برام بوم نقاشی و پالت رنگ و قلمو و...بگیری؟میخام تو رو نقاشی کنم!
جونگ کوک با شنیدن جمله آخر دختر,قلب شکسته اش بازم سریع تپید...
بخاطر حرفا و کارایه کوچیک اون دختر یا محبت هایه کمش,قلبش اکلیلی میشد...
_:باشه ملکه ی من!ولی...ولی چرا میخای منو نقاشی کنی؟
+:هوم...نمیدونم...همینجوری!*من میدونم😃>
_:باشه...زنگ میزنم فردا بیارن*بغض
+:میشه...میشه بغض نکنی؟
_:مگه برات مهمه؟*بغض
قلب جونگ کوک خیلی سریع بود از ی طرف نگرانش بود از ی طرف دوسش نداشت....
"+:هوم...دوس ندارم ی نفر دلش بشکنه!
_:ولی تو خودت دل اون ی نفرو شکستی!"
سویون چیزی نگفت ولی قیافش ناراحت بود....
_:هی هی...نمیخام بخاطر من ناراحت شی پرنسس!
سویون در حالی ک ب پروانه خیره بود گفت:اون...اون خیلی قشنگه,خیلی دوسش دارم!
جونگ کوک در حالی ک ب سویون خیره بود لب زد:"آره خیلی خوشگله...اون الهه ی جذابیت منه,و من نه دوسش دارم و نه عاشقشم,بلکه میپرستمش!"
+:واقنی؟
_:آره واقنی!
+:هوم...خیلی خستم...
_:من میبرمت اتاقت...
+:هوم...ممنون جونگ کوکا....
_ اسمم از زبون تو خیلی قشنگه...
اما دختر ب اون هیچ علاقه ای...
******
"+:اما من...من دوستت ندارم"
با این حرف دختر قلب جونگ کوک شکست...
تا حالا انقدر رو در رو بش نگفته بود این حرفو...
"_:میدونی...با اینکه کنار من نشستی ولی حس میکنم مایل ها ازم دوری...میدونی,
نبودنِ تو فقط یه نبودنِ ساده نیست؛ نبودنِ تو یعنی یه منِ بدونِ تو! منِ بدونِ تو میدونی مثل چیه؟! مثل حسِ تنهایی بچهای که یادشون رفته بیان دنبالش… مثل حسِ کلافگی بلند شدن تو یه عصر پاییزی که همه جا تاریکه... مثل حسِ خستگی بعد کابوس دیدن... مثل حسِ غریبی روز اول مدرسه... مثل حسِ کافی نبودن تو دوست داشتن یه طرفه… منِ بدون تو مثل یه پازلِ که یه تیکش گم شده و دیگه به هیچ دردی نمیخوره :)️ "
+:جونگ کوکا...
_:"طرز خودکشی در هرکس ،منحصر به خودشه...!
یکی ، دیگه شیک ، نمی پوشه...
یکی ، دیگه آرزویی نمی کنه...
یکی دیگه به تحصیل ادامه نمی ده...
یکی دیگه به خودش نمی رسه...
یکی مدام آهنگ های غمگین گوش می ده...
یکی دیگه از خودش ، عکس یادگاری نمی گیره...!
یکی محبت نمی کنه...
یکی دیگه محبت نمی پذیره ...!
و...
اینطوریه هست ک اکثر آدم ها در ۲۰ سالگی می میرن و تو ۸۰ سالگی دفن می شن...!منم مرده بودم...اما تو...تو باعث سری دوباره دلیلی واسه زندگی کردن داشته باشم...من...چیکارکنم باورم کنی؟"*گریه
لنا سویون هیچ جوابی نداد...
جونگ کوک فکر کرد ک سویون باش قهره...
خاست بغلش کنه ک پسش زد...
_:"قهری ؟! باش
کارندارم چجوری از دلت در میاد شایدم اصن در نیاد,ی غلطی کردم ک خودمم نمیدونم چیه...
عصبانی ای؟ باش
دلخوری؟! باش
نمیخوای قیافمو ببینی؟! باش
ولی حق نداری بغلمو پس بزنی..."*🙂💔>
و دوباره بغلش کرد...
+:جونگ کوکاا؟
_:جونم پرنسس جئون؟*بغض
+:میشه برام بوم نقاشی و پالت رنگ و قلمو و...بگیری؟میخام تو رو نقاشی کنم!
جونگ کوک با شنیدن جمله آخر دختر,قلب شکسته اش بازم سریع تپید...
بخاطر حرفا و کارایه کوچیک اون دختر یا محبت هایه کمش,قلبش اکلیلی میشد...
_:باشه ملکه ی من!ولی...ولی چرا میخای منو نقاشی کنی؟
+:هوم...نمیدونم...همینجوری!*من میدونم😃>
_:باشه...زنگ میزنم فردا بیارن*بغض
+:میشه...میشه بغض نکنی؟
_:مگه برات مهمه؟*بغض
قلب جونگ کوک خیلی سریع بود از ی طرف نگرانش بود از ی طرف دوسش نداشت....
"+:هوم...دوس ندارم ی نفر دلش بشکنه!
_:ولی تو خودت دل اون ی نفرو شکستی!"
سویون چیزی نگفت ولی قیافش ناراحت بود....
_:هی هی...نمیخام بخاطر من ناراحت شی پرنسس!
سویون در حالی ک ب پروانه خیره بود گفت:اون...اون خیلی قشنگه,خیلی دوسش دارم!
جونگ کوک در حالی ک ب سویون خیره بود لب زد:"آره خیلی خوشگله...اون الهه ی جذابیت منه,و من نه دوسش دارم و نه عاشقشم,بلکه میپرستمش!"
+:واقنی؟
_:آره واقنی!
+:هوم...خیلی خستم...
_:من میبرمت اتاقت...
+:هوم...ممنون جونگ کوکا....
_ اسمم از زبون تو خیلی قشنگه...
اما دختر ب اون هیچ علاقه ای...
۳۱.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.