عشق و غرور p18
رفتم تو اتاق لباسمو درآوردم خواستم تیشرت خونگیم رو تن کنم ک در باز شد
تیشرتو گرفتم جلوی خودم:
_ نباید یه در بزنی؟
توجهی نکرد:
_ این پصره کی بود؟
_ کدوم پصره
غرید:
_ همونکه از ماشینش پیاده شدی
پوفی کردم و لباسمو پوشیدم...فک کردم حالا میخواد چی بگه
_ برادر سمیرا...خرید یودیم برگشتنی سر راه منم رسوند
_چرا به خودم زنگ نزدی؟
پوزخندی زدم:
_ گفتم شاید دوباره سرت شلوغه دیگه نخواستم مزاحمت بشم
اخمش غلیظ تر شد...از اینکه به اون شب اشاره کردم جری شده بود
اومد نزدیک تر
_ شیطونه میگه جفت پاهاتو قلم کنم ک دیگه از این گها نخوری
_شیطونه غلط میکنه با تو
عربده کشید:
_ خفههه شووووو
دینگ..
حواس هر دومون رفت سمت زنگ در...برای اینکه از اون مخمصه نجات پیدا کنم پیش قدم شدم و رفتم سمت در
بازش کردم
_سلام
با چشمای گرد شده بهش خیره شدم...اینجا چیکار میکرد اونم تو شهر؟؟
صدای نامجون منو از بهت درآورد:
_ سلام پیرآقا شما کجا اینجا کجا
_بفرمایید داخل چرا جلو در وایسادید
اینو گفتم و رفتم از اشپزخونه ...سه تا چایی ریختم و همراه قند و توت گذاشتم روی میز جلوی مبل ک نشسته بود
رو به روش نشستم..ریش هاش بلند و یکدست شده بود مثل موهاش...قبلا عصا نداشت..البتع به نظر نمیاد خیلی از عصا کمک بگیره
پیرآقا رو همه ی روستا میشناختن...دانایی و عرفانش زبان زد بود
هر کسی کمک میخواست میرفت پیشش یا اگه امانتی داشت میسپرد دست اون...یجورایی امین مردم بود و همه حتی ارباب زاده ها هم بهش احترام میزاشتن
از فکر اومدم بیرون و پرسیدم:
_ چیزی شده ک تشریف آوردید شهر؟
دستی به ریش سفیدش کشید :
_برای پیگیری موضوع مهمی اینجام...موضوعی ک از من خواسته شده هر چه زودتر حلش کنم
تیشرتو گرفتم جلوی خودم:
_ نباید یه در بزنی؟
توجهی نکرد:
_ این پصره کی بود؟
_ کدوم پصره
غرید:
_ همونکه از ماشینش پیاده شدی
پوفی کردم و لباسمو پوشیدم...فک کردم حالا میخواد چی بگه
_ برادر سمیرا...خرید یودیم برگشتنی سر راه منم رسوند
_چرا به خودم زنگ نزدی؟
پوزخندی زدم:
_ گفتم شاید دوباره سرت شلوغه دیگه نخواستم مزاحمت بشم
اخمش غلیظ تر شد...از اینکه به اون شب اشاره کردم جری شده بود
اومد نزدیک تر
_ شیطونه میگه جفت پاهاتو قلم کنم ک دیگه از این گها نخوری
_شیطونه غلط میکنه با تو
عربده کشید:
_ خفههه شووووو
دینگ..
حواس هر دومون رفت سمت زنگ در...برای اینکه از اون مخمصه نجات پیدا کنم پیش قدم شدم و رفتم سمت در
بازش کردم
_سلام
با چشمای گرد شده بهش خیره شدم...اینجا چیکار میکرد اونم تو شهر؟؟
صدای نامجون منو از بهت درآورد:
_ سلام پیرآقا شما کجا اینجا کجا
_بفرمایید داخل چرا جلو در وایسادید
اینو گفتم و رفتم از اشپزخونه ...سه تا چایی ریختم و همراه قند و توت گذاشتم روی میز جلوی مبل ک نشسته بود
رو به روش نشستم..ریش هاش بلند و یکدست شده بود مثل موهاش...قبلا عصا نداشت..البتع به نظر نمیاد خیلی از عصا کمک بگیره
پیرآقا رو همه ی روستا میشناختن...دانایی و عرفانش زبان زد بود
هر کسی کمک میخواست میرفت پیشش یا اگه امانتی داشت میسپرد دست اون...یجورایی امین مردم بود و همه حتی ارباب زاده ها هم بهش احترام میزاشتن
از فکر اومدم بیرون و پرسیدم:
_ چیزی شده ک تشریف آوردید شهر؟
دستی به ریش سفیدش کشید :
_برای پیگیری موضوع مهمی اینجام...موضوعی ک از من خواسته شده هر چه زودتر حلش کنم
۱۱.۰k
۱۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.