سناریو
سلام.
سناریوکوتاه
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:دازای،باکوگو(شوتو،سوکونا پارت۳)
رابطه:دوست دخترشی
موضوع:اگه فک کنن بهشون خیانت کردین2(شما که اینکارو نمیکنید،نه؟)
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
دازای:☕️
یه خبر خیلی خوب داشت پس بدون در زدن وارد اتاقتون شدو...
دید شما توی بغل یکی دیگه نشستین و دارین باهاش حرف میزنین و میخندین.
سریع از اتاق خارج شد و رفت خونش.
فردا صبح شما وارد اژانس شدین و به همه سلام کردین اما دازای حتی بهتون نگاه هم نکرد.
فک کردی کرمش گرفته برا همین سعی کردی بی تفاوت باشی،روی صندلی نشستی و کاراتو انجام دادی.
چند دقیقه بعد دازای رفت تا پرونده های جدیدو پرینت بگیره و شما هم دنبالش رفتین.
وقتی داشت کار میکرد از پشت بغلش کردی.
دازای که واقعا بهم ریخته بود گفت:چرا؟
هیما:چرا چی؟بده بغلت کردم؟
دازای:چرا بهم خیانت کردی؟فک کردم قرار نیست ترکم کنی؟
هیما: من خیانت نکردم،اذیتم نکن دازای.
دازای با داد:فعلا که تو داری منو عذاب میدی، تو نمیفهمی داری بامن چیکار میکنی.
(پارت عذر خواهی داره)
باکوگو:💥
با باکوگو تو راه مدرسه بودین که یهو یکی از پشت دستشو رو شونتون گذاشت.
_سلام هیما چان.
برگشتی و پسر خالتو دیدی.
هیما:به به!چه خبرا؟خبری ازت نیست ها.
باکوگو که فکر کرد دوست پسر سابقتونه با یه انفجار دورش کرد.
هیما:چیکار میکنی باکوگو.
رفتین سمت پسر خالتون که....
باکوگو:فک نمیکردم انقدر راحت منو به قبلیا ترجیح بدی.
با قیافهی پوکر نگاش کردین.
هیما:چرا چرت میگی؟پسر خالمه.
باکوگو که تازه گرفته بود.
باکوگو:چی؟
با قدم های آروم به سمتش رفتین.
هیما:چرا فکر کردی من تورو به کسی ترجیح میدم؟
و گونشو بوسیدین.
پسرخالتونم اون دور داشت میسوخت و شماهم به چپتونم نبود و به راحتون ادامه دادین.
سناریوکوتاه
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:دازای،باکوگو(شوتو،سوکونا پارت۳)
رابطه:دوست دخترشی
موضوع:اگه فک کنن بهشون خیانت کردین2(شما که اینکارو نمیکنید،نه؟)
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
دازای:☕️
یه خبر خیلی خوب داشت پس بدون در زدن وارد اتاقتون شدو...
دید شما توی بغل یکی دیگه نشستین و دارین باهاش حرف میزنین و میخندین.
سریع از اتاق خارج شد و رفت خونش.
فردا صبح شما وارد اژانس شدین و به همه سلام کردین اما دازای حتی بهتون نگاه هم نکرد.
فک کردی کرمش گرفته برا همین سعی کردی بی تفاوت باشی،روی صندلی نشستی و کاراتو انجام دادی.
چند دقیقه بعد دازای رفت تا پرونده های جدیدو پرینت بگیره و شما هم دنبالش رفتین.
وقتی داشت کار میکرد از پشت بغلش کردی.
دازای که واقعا بهم ریخته بود گفت:چرا؟
هیما:چرا چی؟بده بغلت کردم؟
دازای:چرا بهم خیانت کردی؟فک کردم قرار نیست ترکم کنی؟
هیما: من خیانت نکردم،اذیتم نکن دازای.
دازای با داد:فعلا که تو داری منو عذاب میدی، تو نمیفهمی داری بامن چیکار میکنی.
(پارت عذر خواهی داره)
باکوگو:💥
با باکوگو تو راه مدرسه بودین که یهو یکی از پشت دستشو رو شونتون گذاشت.
_سلام هیما چان.
برگشتی و پسر خالتو دیدی.
هیما:به به!چه خبرا؟خبری ازت نیست ها.
باکوگو که فکر کرد دوست پسر سابقتونه با یه انفجار دورش کرد.
هیما:چیکار میکنی باکوگو.
رفتین سمت پسر خالتون که....
باکوگو:فک نمیکردم انقدر راحت منو به قبلیا ترجیح بدی.
با قیافهی پوکر نگاش کردین.
هیما:چرا چرت میگی؟پسر خالمه.
باکوگو که تازه گرفته بود.
باکوگو:چی؟
با قدم های آروم به سمتش رفتین.
هیما:چرا فکر کردی من تورو به کسی ترجیح میدم؟
و گونشو بوسیدین.
پسرخالتونم اون دور داشت میسوخت و شماهم به چپتونم نبود و به راحتون ادامه دادین.
۵.۶k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.