تکپارتی...
دخترک بی صبرانه منتظر شوهرش بود که برگرده...نگاهی به ساعت انداخت ساعت ۳ و نیم شب بود و پسرک به او قول داده بود که حداقل تا ساعت ۱۰ به خونه برگرده...
دخترک بیجان روی کاناپه افتادو به سقف خیره شد...نتونست بخوابه.
نزدیکای ساعت ۴ صدای قفل خونه رو شنید که با ذوق نشست رو کاناپه و به در خیره شد...
پسرک وقتی داخل شد و همسرش رو دید...لبخندی خسته زد و رفت به سمت اتاق مشترکشون...
دخترک که بهش بی توجهی شده بود پشت سر شوهر به سمت اتاق رفت و روی تخت نشست و به پسرک خیره شد...
+سلام!
_هوم...
+خیلی خسته ای؟
_هوم...
+چقد دیر کردی!
_هوم
بازم دخترک جوابی که میخواستو نگرفت...
همونجوری رو تخت دراز کشید و به سقف خیره شد...
پسرک نگاهی به همسرش انداخت و لبخندی زد و رفت کنارش دراز شد و دستش و زیر سرش گذاشت...
+توعم خوابت نمیاد؟
_هوم...
دخترک ناراحت رفت زیر پتو و پشت به همسر خسته اش خوابید و بعد مدت کمی برگشت...دلش نکشید تنهاش بزاره...دید خوابه...لبخندی محو زدو سعی کرد پسر رو بغل کنه که تهیونگ پیش دستی کردو ا.ت رو به خودش فشرد...
+تو که خسته بودی!^تک خنده^
_هوم...
دخترک که باز یه جواب شنیده بود مشتی به سینه ی تهیونگ زد و گفت...
+تو نمیخوای بس کنی؟ هی هوم هوم و قولتم که زیر پا گذاشتی...حالاعم که اومدی این شکلی داری..
پسرک نزاشت حرف دختر کامل شه و لب.اش رو روی ل.ب دختر قرار داد و مکی آروم زد...دخترک بالاخره همراهی کرد و بعد چند مین جدا شدن...
سر ا.ت که به زمین بود...پسرک چونهش رو با دستش گرفت بالا...
_معذرت میخوام...
پسر بلند شد و جعبه ای کوچک از کیف کارش در اورد و به دختر داد...
_سالگرد اولین بوس.مون مبارک!
+^خنده^ ....اخه بو.سه؟ اینو نشنیده بودم
_ببینم تولدتو یادت رفته؟
دخترک که اسم تولد شنید...بدو بدو سمت تقویم رفت و پاک یادش رفته بود تولدشه
+خیلی بیشعوری^خنده^
ا.ت جعبه رو باز کرد...
_بیا بخوابیم...فردا خودم میندازم گردنت...
=====================
چطور بود؟
عیدتون مبارک...
دخترک بیجان روی کاناپه افتادو به سقف خیره شد...نتونست بخوابه.
نزدیکای ساعت ۴ صدای قفل خونه رو شنید که با ذوق نشست رو کاناپه و به در خیره شد...
پسرک وقتی داخل شد و همسرش رو دید...لبخندی خسته زد و رفت به سمت اتاق مشترکشون...
دخترک که بهش بی توجهی شده بود پشت سر شوهر به سمت اتاق رفت و روی تخت نشست و به پسرک خیره شد...
+سلام!
_هوم...
+خیلی خسته ای؟
_هوم...
+چقد دیر کردی!
_هوم
بازم دخترک جوابی که میخواستو نگرفت...
همونجوری رو تخت دراز کشید و به سقف خیره شد...
پسرک نگاهی به همسرش انداخت و لبخندی زد و رفت کنارش دراز شد و دستش و زیر سرش گذاشت...
+توعم خوابت نمیاد؟
_هوم...
دخترک ناراحت رفت زیر پتو و پشت به همسر خسته اش خوابید و بعد مدت کمی برگشت...دلش نکشید تنهاش بزاره...دید خوابه...لبخندی محو زدو سعی کرد پسر رو بغل کنه که تهیونگ پیش دستی کردو ا.ت رو به خودش فشرد...
+تو که خسته بودی!^تک خنده^
_هوم...
دخترک که باز یه جواب شنیده بود مشتی به سینه ی تهیونگ زد و گفت...
+تو نمیخوای بس کنی؟ هی هوم هوم و قولتم که زیر پا گذاشتی...حالاعم که اومدی این شکلی داری..
پسرک نزاشت حرف دختر کامل شه و لب.اش رو روی ل.ب دختر قرار داد و مکی آروم زد...دخترک بالاخره همراهی کرد و بعد چند مین جدا شدن...
سر ا.ت که به زمین بود...پسرک چونهش رو با دستش گرفت بالا...
_معذرت میخوام...
پسر بلند شد و جعبه ای کوچک از کیف کارش در اورد و به دختر داد...
_سالگرد اولین بوس.مون مبارک!
+^خنده^ ....اخه بو.سه؟ اینو نشنیده بودم
_ببینم تولدتو یادت رفته؟
دخترک که اسم تولد شنید...بدو بدو سمت تقویم رفت و پاک یادش رفته بود تولدشه
+خیلی بیشعوری^خنده^
ا.ت جعبه رو باز کرد...
_بیا بخوابیم...فردا خودم میندازم گردنت...
=====================
چطور بود؟
عیدتون مبارک...
۶.۸k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.