ندیمه عمارت p:⁶⁶
جیمین:چیه؟...یه غلطی کردی باید معذرت خواهی کنی..اخم و تخم میکنی چرا؟...بهت بگم هاا من داداش ا/ت ام ..اصلا اول باید قلب من و به دست بیاری..
تهیونگ:جیمین
جیمین:جون
تهیونگ:تا حالا صدای پلی تاپوس و شنیدی؟
جیمین:ن چی هست؟
تهیونگ؛خوبه...نزار به سرنوشتش دچارشی..
جیمین:پرو واسه یه دقته هاا...خب نقشه چیه؟
هامین:نقشه ساده اس...بابا باید دوباره دل مامانم و به دست بیاره ..همین..
نگاهش که ترکیب دودلی و سردرگمی و درکمال تعجب دلهره داشت و بهم دوخت و گفت:چطور باید تمام این حرفت رو بهش بگم؟
لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:نیاز نیست...تا الان هایون همه چی و کف دست مامان گذاشته..
جیمین:یعنی..
هامین:یعنی الان مامان همه چیو میدونه...فقط در طی اینکه میخوای مخ مامان بزنی..باید تاتوی تمام ماجرای گذشته رو در بیاریم...اما پیشنهاد میکنم اول پی گیر گذشته بشیم...بعد میتونیم از دل مامان در بیاریم...
جمیمین:خب استاد قدم اول؟..
هامین:اول اینکه زنگ بزن مامان هایون بیان اینجا...بعد بابا رو ترخیص میکنیم...
جیمین:اوکی...من زنگ میزنم..
بعد از اتاق بیرون رفت و من از جام بلند شدم تا برم با دکتر صحبت کنم..اما قبلش دستم محکم گرفته شد.. سوالی به عقب برگشتم..
تهیونگ: میدونی چقد خوشحالم که تو پسر خودمی؟
لبخندی زدم و گفتم: حالا وایسا بابا..دیگ نوبته خوشی هاس...این همه سال من بودم و دیدم چطور عذاب کشیدی دیگه نمیزارم...
(یک ساعت بعد)
تقریبا ساعت هفت بود.. نیم ساعتی میشد مامان و هایون رسیده بودن..مامان شبیه این بچه ها که به زور فرستادن مدرسه یه گوشه نشسته بود و اخم کرده بود..جدا از تمام غر هایی که به جون من زد حتی نگاه داییم نمیکرد..بشدت خندار!...هایون اولش مود مامان و داشت..اما چکار کنم که این بچه نمیتونه دو دقه دهنشو هم بیاره و اخر شروع کرد حرف زدن...از کلکل با جیمین تا تیکه انداختن به بابا و الانم آنچنان باهاش خو گرفته و از لات بازی هاش میگه انگار نه انگار این همون دختری بود که میخواست سر به تن باباش نباشه!...با ورود دکتر همه به سمت در برگشتن ..نگاهمو از هایون و بابا گرفتم و تکیه و از دیوار برداشتم...
دکتر:خب درخدمتم..
هامین:یه عرضی داشتم...
دکتر:بفرمایید
هامین:میخواستیم اگه میشه پدرمو مرخص کنیم؟
صدای مامانم زیر لب مجبورم میکرد بخندم اما خیلی جلوی خودمو گرفتم بودم..شک نداشتم قیافم دیدنی بود...:مرتیکه...بزار بمونه بیمارستان بوی الکل خفش کنه...با مزه غذاهاش حال کنه!
دکتر:من که همه چیو توضیح دادم برای ایشون..
به مامان اشاره کرد..که رو به دکتر گفت:اون دفعه خواستم بگم نشد..حرف من چاقو پلاستیکه ..پنیرم قاچ نمیکنه..
تهیونگ:از این چاقو صورتی پلاستیکی ها؟
مامان لبخند حرصی زد و گفت:نوچ.. مشکیه...رنگ لباس ختم تو..
تهیونگ:خشم اژدهاس هااا...بیا بزن خالی شی..
ا/ت: بچه زدن نداره
خنده مضحکی زدم و رو به دکتر گفتم:میبینید که... مثل دوتا....
حرفم تموم نشده صدای جفتشون هم زمان با هم بلند شد:هامین درست حرف بزن..
تهیونگ:جیمین
جیمین:جون
تهیونگ:تا حالا صدای پلی تاپوس و شنیدی؟
جیمین:ن چی هست؟
تهیونگ؛خوبه...نزار به سرنوشتش دچارشی..
جیمین:پرو واسه یه دقته هاا...خب نقشه چیه؟
هامین:نقشه ساده اس...بابا باید دوباره دل مامانم و به دست بیاره ..همین..
نگاهش که ترکیب دودلی و سردرگمی و درکمال تعجب دلهره داشت و بهم دوخت و گفت:چطور باید تمام این حرفت رو بهش بگم؟
لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:نیاز نیست...تا الان هایون همه چی و کف دست مامان گذاشته..
جیمین:یعنی..
هامین:یعنی الان مامان همه چیو میدونه...فقط در طی اینکه میخوای مخ مامان بزنی..باید تاتوی تمام ماجرای گذشته رو در بیاریم...اما پیشنهاد میکنم اول پی گیر گذشته بشیم...بعد میتونیم از دل مامان در بیاریم...
جمیمین:خب استاد قدم اول؟..
هامین:اول اینکه زنگ بزن مامان هایون بیان اینجا...بعد بابا رو ترخیص میکنیم...
جیمین:اوکی...من زنگ میزنم..
بعد از اتاق بیرون رفت و من از جام بلند شدم تا برم با دکتر صحبت کنم..اما قبلش دستم محکم گرفته شد.. سوالی به عقب برگشتم..
تهیونگ: میدونی چقد خوشحالم که تو پسر خودمی؟
لبخندی زدم و گفتم: حالا وایسا بابا..دیگ نوبته خوشی هاس...این همه سال من بودم و دیدم چطور عذاب کشیدی دیگه نمیزارم...
(یک ساعت بعد)
تقریبا ساعت هفت بود.. نیم ساعتی میشد مامان و هایون رسیده بودن..مامان شبیه این بچه ها که به زور فرستادن مدرسه یه گوشه نشسته بود و اخم کرده بود..جدا از تمام غر هایی که به جون من زد حتی نگاه داییم نمیکرد..بشدت خندار!...هایون اولش مود مامان و داشت..اما چکار کنم که این بچه نمیتونه دو دقه دهنشو هم بیاره و اخر شروع کرد حرف زدن...از کلکل با جیمین تا تیکه انداختن به بابا و الانم آنچنان باهاش خو گرفته و از لات بازی هاش میگه انگار نه انگار این همون دختری بود که میخواست سر به تن باباش نباشه!...با ورود دکتر همه به سمت در برگشتن ..نگاهمو از هایون و بابا گرفتم و تکیه و از دیوار برداشتم...
دکتر:خب درخدمتم..
هامین:یه عرضی داشتم...
دکتر:بفرمایید
هامین:میخواستیم اگه میشه پدرمو مرخص کنیم؟
صدای مامانم زیر لب مجبورم میکرد بخندم اما خیلی جلوی خودمو گرفتم بودم..شک نداشتم قیافم دیدنی بود...:مرتیکه...بزار بمونه بیمارستان بوی الکل خفش کنه...با مزه غذاهاش حال کنه!
دکتر:من که همه چیو توضیح دادم برای ایشون..
به مامان اشاره کرد..که رو به دکتر گفت:اون دفعه خواستم بگم نشد..حرف من چاقو پلاستیکه ..پنیرم قاچ نمیکنه..
تهیونگ:از این چاقو صورتی پلاستیکی ها؟
مامان لبخند حرصی زد و گفت:نوچ.. مشکیه...رنگ لباس ختم تو..
تهیونگ:خشم اژدهاس هااا...بیا بزن خالی شی..
ا/ت: بچه زدن نداره
خنده مضحکی زدم و رو به دکتر گفتم:میبینید که... مثل دوتا....
حرفم تموم نشده صدای جفتشون هم زمان با هم بلند شد:هامین درست حرف بزن..
۵۴۴.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.