عشق طلسم شده من
عشق طلسم شده من
یونگی:کیومرییی بریییممممم دختر چیکار میکنییی
کیومری:اومدم اومدم باشه صبرکن ی دقیقه
یونگی:تو یک دقیقت برابری با یک ساعت میکنه
بعد از دو دقیقه صدای کفش اومد برگشتم سمت پله ها توی اون لباس واقعا محشر شده بود دقیقا شبیه فرشته های بدون بال شده بود همین جوری ک محوش بودم از پله ها اومد پایین روبه روم ایستاد
کیومری:اگه زشت شدم بهم بگو(با ناراحتی جوری ک سرش پایینه دامنش روتوی دستاش دارع فشار میده
یونگی:نه کی گفته خیلی هم قشنگ شدی (با پته پته)
کیومری:پس چرا اینجوری نگام میکنی خجالت میکشم
یونگی:ها هاا دیر شد بریم
امشب ی مهمونی بود ک خانوادم گذاشته بودن با خاندان های سلطنتی من برای همین سلطنتی بودن خانوادم و سر و صدا های توی قصر از اونجا اومدم و ی خونه تنهایی گرفتم بهشون بابت کیومری گفته البته ب عنوان دوست دخترم دیروز رفتیم براش لباس گرفتیم لباسش خیلی قشنگ بود سفید و صورتی باهم مخلوط بود بعد روی دامنش چنتا پروانه داشت ک ب سمت بالایی بودن
کیومری:راه افتادیم سمت خونشون استرس بدی داشتم احساس میکردم ی اتفاقی می افته ولی ب دلم بد راه ندادم
وقتی رسیدیم با ی قصری رو به رو شدم ک هم خودم ریختم هم برگام
کیومری:اینجاس
یونگی:متاسفانه بله
کیومری:چرا متاسفانه؟
یونگی:اخ نگو من هرچی بد بختی دارم از این خونه خوردم
کیومری:داشتم گیج نگاهش میکردم ک یه چیزی یادم اومد صبرکنننننن
یونگی:ها چی شد؟
کیومری:تو مگه نگفتی پدر و مادر نداری گفتی پیش ی مرده ب اسم بابانونی بزرگ شدی
یونگی؛خوب ببین بعد از اینکه پدرو مادرم مردن منو همه ول کردن منم اومدم سئول بعد از اینکه ب موفقیت رسیدم دوباره اومدن هر کدوم گفتن اشتباه کردیم و اینا منم گفتم باش ولی از ته دل ازشون متنفرم خب حالا بریم
کیومری:تو الان ده ساله اینارو ندیدی میشناسی
یونگی:والا نه رفتم در زدم یه دختره درو باز کرد ک شوکه بهم نگاه کرد بعد جیغ زد پرید بغلم
پارت سیزدهم🦄🦚
یونگی:کیومرییی بریییممممم دختر چیکار میکنییی
کیومری:اومدم اومدم باشه صبرکن ی دقیقه
یونگی:تو یک دقیقت برابری با یک ساعت میکنه
بعد از دو دقیقه صدای کفش اومد برگشتم سمت پله ها توی اون لباس واقعا محشر شده بود دقیقا شبیه فرشته های بدون بال شده بود همین جوری ک محوش بودم از پله ها اومد پایین روبه روم ایستاد
کیومری:اگه زشت شدم بهم بگو(با ناراحتی جوری ک سرش پایینه دامنش روتوی دستاش دارع فشار میده
یونگی:نه کی گفته خیلی هم قشنگ شدی (با پته پته)
کیومری:پس چرا اینجوری نگام میکنی خجالت میکشم
یونگی:ها هاا دیر شد بریم
امشب ی مهمونی بود ک خانوادم گذاشته بودن با خاندان های سلطنتی من برای همین سلطنتی بودن خانوادم و سر و صدا های توی قصر از اونجا اومدم و ی خونه تنهایی گرفتم بهشون بابت کیومری گفته البته ب عنوان دوست دخترم دیروز رفتیم براش لباس گرفتیم لباسش خیلی قشنگ بود سفید و صورتی باهم مخلوط بود بعد روی دامنش چنتا پروانه داشت ک ب سمت بالایی بودن
کیومری:راه افتادیم سمت خونشون استرس بدی داشتم احساس میکردم ی اتفاقی می افته ولی ب دلم بد راه ندادم
وقتی رسیدیم با ی قصری رو به رو شدم ک هم خودم ریختم هم برگام
کیومری:اینجاس
یونگی:متاسفانه بله
کیومری:چرا متاسفانه؟
یونگی:اخ نگو من هرچی بد بختی دارم از این خونه خوردم
کیومری:داشتم گیج نگاهش میکردم ک یه چیزی یادم اومد صبرکنننننن
یونگی:ها چی شد؟
کیومری:تو مگه نگفتی پدر و مادر نداری گفتی پیش ی مرده ب اسم بابانونی بزرگ شدی
یونگی؛خوب ببین بعد از اینکه پدرو مادرم مردن منو همه ول کردن منم اومدم سئول بعد از اینکه ب موفقیت رسیدم دوباره اومدن هر کدوم گفتن اشتباه کردیم و اینا منم گفتم باش ولی از ته دل ازشون متنفرم خب حالا بریم
کیومری:تو الان ده ساله اینارو ندیدی میشناسی
یونگی:والا نه رفتم در زدم یه دختره درو باز کرد ک شوکه بهم نگاه کرد بعد جیغ زد پرید بغلم
پارت سیزدهم🦄🦚
۲۵.۶k
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.