رمان قرار نبود قسمت15
رمان قرار نبود قسمت15
سه روزی بود که توی خونه حبس شده بودم هیچ خبری نشده بود و منم غر غر کردنم شروع شده بود. می خواستم برم کلاس زبان ... ولی آرتان غدقن کرده بود که تحت هیچ شرایطی نرم از خونه بیرون. نشسته بودم روی کاناپه و مشغول سوهان زدن به ناخنام بود که تلفن زنگ زد ... بی خیال همینطور که ناخنامو فوت می کردم گوشی رو برداشتم و گذاشتم در گوشم:- بله ...
- ترسا؟!
با شنیدن صدای زنونه سیخ نشستم و گوشیو دو دستی چسبیدم. می ترسیدم حرف بزنم. چند لحظه در سکوت گذشت تا اینکه دوباره گفت:
- فکر می کردم زن آرتان باید شجاع تر از این حرفا باشه ... آرتان از هر کسی خوشش نمی یاد ... تو باید خیلی خاص باشی ...
- شما ... شما کی هستین؟
- می خوای بگی راجع به من به تو چیزی نگفته؟
اینو که گفت غش غش خندید. یه خنده هیستیریک وحشتناک. یاد آدم بدا توی کارتونا افتادم. یه کم که خندید گفت:
- من آرزو ام عزیزم ... معشوقه شوهرت ...
معشوقه؟!! می دونستم دروغ می گه میخواست ذهنیت منو نسبت به آرتان خراب کنه. سعی کردم از خودم ضعف نشون ندم. پاهام داشت می لرزید ولی باید با قدرت باهاش حرف می زدم. گفتم:
- خب که چی؟! خودتم می دونی که آرتان تو رو پشه هم حساب نمی کنه.
دوباره غش غش خندید و گفت:
- آرتان باید از خداش باشه که من نگاش کنم ...
- حالا که فعلا بر عکس شده و تو از خداته که آرتان نگات کنه ... الانم از زور ضعفت و اینکه دیگه دستت به جایی بند نیست می خوای منو اذیت کنی ... تو روانی هستی.
دادش بلند شد:
- خفه شووووو ... دختره سلیطه ... اگه خیلی تریپ شجاعت داری پاشو همین الان بیا روی پشت بوم ...
پشت بوم؟! یعنی الان روی پشت بوم ما بود؟ وای خدایا خودمو به خودت می سپارم. وقتی سکوتمو دید گفت:
- اگه اونقدر شوهرت برات عزیز هست که براش فداکاری کنی پاشو بیا ... وگرنه مطمئن باش بعد از تو می رم سراغ آرتان ... تو رفتی توی خونه درو بستی ... شوهرت که آزاده ... بلایی که می خواستم سر تو بیارمو سر اون می یارم ... شک نکن!
صداش اینقدر جدی بود که مو به تنم سیخ شد. خدایا این چی می گفت؟ نکنه جدی جدی بخواد بلایی سر آرتان بیاره؟ صدای انکرالاصواتش دوباره بلند شد:
- آرتان یا باید مال من باشه یا باید بمیره ...
بمیره! بمیره! آرتان؟ از تصور اینکه آرتان یه روزی نباشه اشک به چشمم هجوم آورد. نه ... آرتان باید بمونه. باید بمونه ... با صدای تحلیل رفته گفتم:
- با من چی کار داری؟!
- می خوام باهات حرف بزنم ... نترس کوچولو ... می خوام باهات قرار بذارم ...
سکوت کردم. چه کاری درست بود؟! باید می رفتم؟ اگه می رفتم ممکن بود بلایی سرم بیاره ... ولی اگه هم نمی رفتم ممکن بود یه بلایی سر آرتان ... نه! مصمم گفتم:
- الان می یام ...
- آفرین دختر خوب ... ولی خوب گوش کن بهت چی می گم ... مبادا به آرتان خبر بدیا ... وگرنه نظرم عوض می شه و دیگه باهات حرف نمی زنم ... اول تورو می کشم بعد هم خودمو.
بدون حرف گوشیو قطع کردم. از جا بلند شدم و رفتم به سمت چوب لباسی دم در. شنلمو انداختم روی دوشتم و یه کلاه هم چپوندم روی سرم ... حس می کردم دارم می رم پیشواز مرگ. حس خیلی بدی داشتم. ولی اگه خودم بلایی سرم می یومد بهتر بود تا اینکه سر آرتان ... من چم شده؟ چرا آرتان اینقدر برام مهم شده که به خاطرش دارم سر جونم قمار می کنم؟ آرتان اگه جای من بود این کارو می کرد؟ مطمئنم که نمی کرد. مطمئنم که آرتان با فکرش تا جایی که می تونست سعی می کرد جلوی ماجرا رو بگیره ولی اگه می دید دیگه راهی نیست کنار می کشید. حالا آیا ارزش داشت که من به خاطرش ... سرمو تکون دادم تا این فکرا از ذهنم دور بشه. از راه پله های پشت بوم رفتم بالا ... زانوهام می لرزیدن ... کاش گوشیمو آورده بودم ... کاش به آرتان زنگ زده بودم ... کاش حداقل قبلش باهاش خداحافظی ... رسیدم به در شیشه ای پشت بوم. دستمو دراز کردم ...دستمم می لرزید ... داشتم می رفتم به کام همون چیزی که آرتان منو ازش دور کرده بود ... آرتان عصبی می شه ... می دونم. دستم می لرزید و نمی تونستم درو هل بدم. یه سایه دیدم ... درست پشت در شیشه ای ... همه تنم یخ کرده بود. می دونستم که فشارم افتاده. در کشیده شد قبل از اینکه من بتونم هلش بدم. چسبیدم به دیوار و چشمامو بستم. دستی دستمو گرفت و کشید از در بیرون ... هنوزم نمی خواستم چشمامو باز کنم. صداش اینبار کنار گوشم بلند شد:
- باز کن چشماتو ... باز کن تا قبل از پر پر شدنت قاتلتو خوب دیده باشی ... همسر آینده شوهرتو ...
دوست داشتم دستمو مشت کنم و محکم بزنم توی دهنش تا دهنش پر از خون بشه. ولی دستامو محکم گرفته بود. چشمامو باز کردم ... باید می دیدمش ... کسیو که آرتان منو می خواست ... اولین چیزی که دیدم یه جفت چشم گاوی سیاه رنگ بود ... که توی یه صورت گرد سبزه می درخشید ... خدا وکیلی به گاو گف
سه روزی بود که توی خونه حبس شده بودم هیچ خبری نشده بود و منم غر غر کردنم شروع شده بود. می خواستم برم کلاس زبان ... ولی آرتان غدقن کرده بود که تحت هیچ شرایطی نرم از خونه بیرون. نشسته بودم روی کاناپه و مشغول سوهان زدن به ناخنام بود که تلفن زنگ زد ... بی خیال همینطور که ناخنامو فوت می کردم گوشی رو برداشتم و گذاشتم در گوشم:- بله ...
- ترسا؟!
با شنیدن صدای زنونه سیخ نشستم و گوشیو دو دستی چسبیدم. می ترسیدم حرف بزنم. چند لحظه در سکوت گذشت تا اینکه دوباره گفت:
- فکر می کردم زن آرتان باید شجاع تر از این حرفا باشه ... آرتان از هر کسی خوشش نمی یاد ... تو باید خیلی خاص باشی ...
- شما ... شما کی هستین؟
- می خوای بگی راجع به من به تو چیزی نگفته؟
اینو که گفت غش غش خندید. یه خنده هیستیریک وحشتناک. یاد آدم بدا توی کارتونا افتادم. یه کم که خندید گفت:
- من آرزو ام عزیزم ... معشوقه شوهرت ...
معشوقه؟!! می دونستم دروغ می گه میخواست ذهنیت منو نسبت به آرتان خراب کنه. سعی کردم از خودم ضعف نشون ندم. پاهام داشت می لرزید ولی باید با قدرت باهاش حرف می زدم. گفتم:
- خب که چی؟! خودتم می دونی که آرتان تو رو پشه هم حساب نمی کنه.
دوباره غش غش خندید و گفت:
- آرتان باید از خداش باشه که من نگاش کنم ...
- حالا که فعلا بر عکس شده و تو از خداته که آرتان نگات کنه ... الانم از زور ضعفت و اینکه دیگه دستت به جایی بند نیست می خوای منو اذیت کنی ... تو روانی هستی.
دادش بلند شد:
- خفه شووووو ... دختره سلیطه ... اگه خیلی تریپ شجاعت داری پاشو همین الان بیا روی پشت بوم ...
پشت بوم؟! یعنی الان روی پشت بوم ما بود؟ وای خدایا خودمو به خودت می سپارم. وقتی سکوتمو دید گفت:
- اگه اونقدر شوهرت برات عزیز هست که براش فداکاری کنی پاشو بیا ... وگرنه مطمئن باش بعد از تو می رم سراغ آرتان ... تو رفتی توی خونه درو بستی ... شوهرت که آزاده ... بلایی که می خواستم سر تو بیارمو سر اون می یارم ... شک نکن!
صداش اینقدر جدی بود که مو به تنم سیخ شد. خدایا این چی می گفت؟ نکنه جدی جدی بخواد بلایی سر آرتان بیاره؟ صدای انکرالاصواتش دوباره بلند شد:
- آرتان یا باید مال من باشه یا باید بمیره ...
بمیره! بمیره! آرتان؟ از تصور اینکه آرتان یه روزی نباشه اشک به چشمم هجوم آورد. نه ... آرتان باید بمونه. باید بمونه ... با صدای تحلیل رفته گفتم:
- با من چی کار داری؟!
- می خوام باهات حرف بزنم ... نترس کوچولو ... می خوام باهات قرار بذارم ...
سکوت کردم. چه کاری درست بود؟! باید می رفتم؟ اگه می رفتم ممکن بود بلایی سرم بیاره ... ولی اگه هم نمی رفتم ممکن بود یه بلایی سر آرتان ... نه! مصمم گفتم:
- الان می یام ...
- آفرین دختر خوب ... ولی خوب گوش کن بهت چی می گم ... مبادا به آرتان خبر بدیا ... وگرنه نظرم عوض می شه و دیگه باهات حرف نمی زنم ... اول تورو می کشم بعد هم خودمو.
بدون حرف گوشیو قطع کردم. از جا بلند شدم و رفتم به سمت چوب لباسی دم در. شنلمو انداختم روی دوشتم و یه کلاه هم چپوندم روی سرم ... حس می کردم دارم می رم پیشواز مرگ. حس خیلی بدی داشتم. ولی اگه خودم بلایی سرم می یومد بهتر بود تا اینکه سر آرتان ... من چم شده؟ چرا آرتان اینقدر برام مهم شده که به خاطرش دارم سر جونم قمار می کنم؟ آرتان اگه جای من بود این کارو می کرد؟ مطمئنم که نمی کرد. مطمئنم که آرتان با فکرش تا جایی که می تونست سعی می کرد جلوی ماجرا رو بگیره ولی اگه می دید دیگه راهی نیست کنار می کشید. حالا آیا ارزش داشت که من به خاطرش ... سرمو تکون دادم تا این فکرا از ذهنم دور بشه. از راه پله های پشت بوم رفتم بالا ... زانوهام می لرزیدن ... کاش گوشیمو آورده بودم ... کاش به آرتان زنگ زده بودم ... کاش حداقل قبلش باهاش خداحافظی ... رسیدم به در شیشه ای پشت بوم. دستمو دراز کردم ...دستمم می لرزید ... داشتم می رفتم به کام همون چیزی که آرتان منو ازش دور کرده بود ... آرتان عصبی می شه ... می دونم. دستم می لرزید و نمی تونستم درو هل بدم. یه سایه دیدم ... درست پشت در شیشه ای ... همه تنم یخ کرده بود. می دونستم که فشارم افتاده. در کشیده شد قبل از اینکه من بتونم هلش بدم. چسبیدم به دیوار و چشمامو بستم. دستی دستمو گرفت و کشید از در بیرون ... هنوزم نمی خواستم چشمامو باز کنم. صداش اینبار کنار گوشم بلند شد:
- باز کن چشماتو ... باز کن تا قبل از پر پر شدنت قاتلتو خوب دیده باشی ... همسر آینده شوهرتو ...
دوست داشتم دستمو مشت کنم و محکم بزنم توی دهنش تا دهنش پر از خون بشه. ولی دستامو محکم گرفته بود. چشمامو باز کردم ... باید می دیدمش ... کسیو که آرتان منو می خواست ... اولین چیزی که دیدم یه جفت چشم گاوی سیاه رنگ بود ... که توی یه صورت گرد سبزه می درخشید ... خدا وکیلی به گاو گف
۱۶۴.۰k
۰۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.