هفت پسر + دختر
هفت پسر + دختر
پارت ۲۷
نامجون بحث رو باز کرد
×باید بریم یه جایی پنهون شیم نمیتونیم راحت بِگَردیم در خطریم
٪چرا هیونگ ؟
× به احتمال زیاد اون آدمایی که حمله کردن علامت گروه جی جیان رو داشتن همونی که فرانک توش کار میکرد
یونا با کلمه فرانک نسبتا اشتهاش کور شد درسته که اون مرد پدرش بود و نجاتش داد اما با اینکه میترسید و بهش سخت گذشت بازم دلش برای اوپاش و اجوما تنگ شده بود
نامجون نگاهی به یونایی که تو فکره کرد
جین حرف زد
÷کجا میخوایم بریم ما تو این کشور یدونه اون خونه رو داشتیم
×میدونم جین ولی باید یه جوری یه جایی رو گیر بیاریم
ته همون طور که به حرفای بقیه گوش میداد یه لقمه دیگه هم سمت یونا گرفت ولی اون دیگه به لقمه لب نزد ته نگاهی به یونا کرد تو فکر بود
☆ هی کوچولو چیشده خوبی؟ چرا رفتی تو خودت
جیمین نگاهی به یونا کرد یونا نگاهشو سمت ته داد و با کلمه خوبم از بغلش بیرون رفت و گوشه خونه روی مبل نشست و فک کرد یونگی اروم غرید
-نامجون حتما باید الان میگفتی خب بچه ناراحت شد بالاخره روزایی باباش بوده و الان مرده و تو خیلی راحت اسمش رو جلوش میاری
×یونگی اون باید یاد بگیره نمیتونیم لوسش کنیم خودش قبول کرد اینجا باشه تو این گروه البته با لجبازی های جیمین پس باید به ما عادت کنه و انقدر لوسش نکنین
جیمین بلند شد تا بره پیش یونا که نامی شونشو گرفت و کمی مکث کرد
×آه خودم میرم باهاش حرف میزنم بزارین با منم یه ارتباطی برقرار کنه
جیمین سرش رو تکون داد نامجون اون جمع رو ترک کرد و سمت دختر کوچولویی که خودشو گوشه مبل پنهون کرده بود رفت
دختر با بالا و پایین شدن مبل متوجه نشستن کسی کنارش شد سرش رو به آرومی بالا اورد و به نامجون نگاه کرد نامجون لبخندی زد و دستش رو سمت سر دختر برد و نوازش وارانه روی سرش کشید
× میخواستم باهات حرف بزنم احساس کردم نیاز به حرف زدن داری
دختر کمی فکر کرد نامجون راست میگفت اون نیاز داشت حرف بزنه و الان وقتش بود وقت گفتن خیلی چیزا .....
پارت ۲۷
نامجون بحث رو باز کرد
×باید بریم یه جایی پنهون شیم نمیتونیم راحت بِگَردیم در خطریم
٪چرا هیونگ ؟
× به احتمال زیاد اون آدمایی که حمله کردن علامت گروه جی جیان رو داشتن همونی که فرانک توش کار میکرد
یونا با کلمه فرانک نسبتا اشتهاش کور شد درسته که اون مرد پدرش بود و نجاتش داد اما با اینکه میترسید و بهش سخت گذشت بازم دلش برای اوپاش و اجوما تنگ شده بود
نامجون نگاهی به یونایی که تو فکره کرد
جین حرف زد
÷کجا میخوایم بریم ما تو این کشور یدونه اون خونه رو داشتیم
×میدونم جین ولی باید یه جوری یه جایی رو گیر بیاریم
ته همون طور که به حرفای بقیه گوش میداد یه لقمه دیگه هم سمت یونا گرفت ولی اون دیگه به لقمه لب نزد ته نگاهی به یونا کرد تو فکر بود
☆ هی کوچولو چیشده خوبی؟ چرا رفتی تو خودت
جیمین نگاهی به یونا کرد یونا نگاهشو سمت ته داد و با کلمه خوبم از بغلش بیرون رفت و گوشه خونه روی مبل نشست و فک کرد یونگی اروم غرید
-نامجون حتما باید الان میگفتی خب بچه ناراحت شد بالاخره روزایی باباش بوده و الان مرده و تو خیلی راحت اسمش رو جلوش میاری
×یونگی اون باید یاد بگیره نمیتونیم لوسش کنیم خودش قبول کرد اینجا باشه تو این گروه البته با لجبازی های جیمین پس باید به ما عادت کنه و انقدر لوسش نکنین
جیمین بلند شد تا بره پیش یونا که نامی شونشو گرفت و کمی مکث کرد
×آه خودم میرم باهاش حرف میزنم بزارین با منم یه ارتباطی برقرار کنه
جیمین سرش رو تکون داد نامجون اون جمع رو ترک کرد و سمت دختر کوچولویی که خودشو گوشه مبل پنهون کرده بود رفت
دختر با بالا و پایین شدن مبل متوجه نشستن کسی کنارش شد سرش رو به آرومی بالا اورد و به نامجون نگاه کرد نامجون لبخندی زد و دستش رو سمت سر دختر برد و نوازش وارانه روی سرش کشید
× میخواستم باهات حرف بزنم احساس کردم نیاز به حرف زدن داری
دختر کمی فکر کرد نامجون راست میگفت اون نیاز داشت حرف بزنه و الان وقتش بود وقت گفتن خیلی چیزا .....
۱۹.۶k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.