شاهزاده اهریمنی پارت 6
شاهزاده اهریمنی پارت 6
شدو 🖤❤️ :
رایا کنار در وایساد و منتظر شد که سوالمو بپرسم .
رایا ـ خب ؟ .... قراره همینجوری نگاهم کنی ؟
نفسمو بیرون میدم .
ـ چرا ارواح بهم میگن ارباب ؟
رایا ـ اومممممم ... شاید چون خیلی خنگن .
و بلند میخنده .
لحنم جدی میشه .
ـ شوخی نمیکنم چرا اینجوری صدام میزنن ؟
رایا ـ باشه بابا آروم . اونا تو رو به عنوان پسر بلک میدونن و خب .... بلک هم فرمانروای جهان زیرینه پس ... توام میشی شاهزاده . فهمیدی ؟
سونیک ـ واو ما یه شاهزاده کنارمون داریم .
و آروم میخنده .
ـ ساکت شو آبی . اگه من شاهزاده ام ، توام باید .....
رایا ـ نه .. اسمشو به زبون نیار . ازش متنفرم بهم احساس خفگی میده . من همینجوری که هستمو دوست دارم ، میخوام آزاد باشم . نمیخوام وظایف سلطنتی رو دوشم بیوفته .
سونیک ـ پرنسسسسسسس .....
رایا ـ گفتم این کلمه رو به زبون نیار ...
داد میزنه و برای یه لحظه مردمک سرخ چشماش تیز میشن .
از اتاق بیرون میره و درو محکم پشت سرش میبنده .
سیلور ـ ناراحتش کردیم ؟
شونه هامو میندازم بالا .
سونیک ـ امممم .... برو دنبالش . اون خواهرته .
ـ چی ؟ ولی ....
سونیک با تکون دادن سرش اشاره میکنه که برم .
ـ اههه ... باشه .
و میرم از اتاق بیرون .
تو راهرو ها دنبال رایا میگردم ولی چیزی جز تاریکی نیست .
همونطور که میرفتم به یه راه پله به سمت پایین رسیدم .
احساس خطر میکردم ولی چیزی ته وجودم میخواست بدونن اون پایین واقعا چی وجود داره .
از پله ها پایین رفتم و سرما و تاریکی بیشتر و بیشتر شد .
صدایی توجه م رو جلب کرد .
صدای کشیده شدن یچیز تیز به آهن .....
رفتم جلوتر .
تعداد کمی مشعل راهو روشن میکردن .
به طرف چیزی آهنی رفتم .
شبیه میله بود .... یه عالمه میله .
صبر کن ببینم... اینجا زندان بود ؟
به سلول نزدیک تر شدم و یهو ....
دستی لباسم رو گرفت و منو به طرف عقب کشید و چیز تیزی با فاصله میلی متری از صورتم رد شد .
شانس آوردم وگرنه حتما بلایی سرم میومد .
رایا ـ مواظب باش کجا میری و به چی نگاه میکنی .
با نفرت به سلول نگاه میکنه و از راه پله بالا میره .
دنبالش میدوعم .
ـ صبر کن کجا میری ؟ ....
اصلا توجه نمیکنه .
میره رو نوک یکی از برج ها و روی کاشی های روی سقف راه میره .
ـ مواظب باش ....
رایا ـ نترس بابا هیچی نمیشه .
و گوشه سقف میشینه .
ـ اونا چی بودن ؟ موجودات داخل سلول هارو میگم .
رایا ـ توطئه باز های داخل کاخ که توسط گارد ها دستگیر شدن .
دیگه حرفی نمیزنه و به خورشید که کم کم از افق بالا میاد نگاه میکنه .
ـ ببینم ما واقعا خواهر و برادریم ؟
رایا ـ نمیدونم شاید تا حدودی . پدرمون که یکیه از نظر ظاهری هم شبیه همیم ممکنه تا حدودی خواهر و برادر باشیم ولی شاید ...... ناتنی . میفهمی که چی میگم .
ـ آره آره نمیخواد بیشتر توضیح بدی .
خمیازه ای میکشه .
رایا ـ به نظرم دیگه کافیه . بیا باید بریم . حتی اهریمن ها هم به خواب و استراحت نیاز دارن .
ـ باشه پرنسس کوچولو .
رایا ـ داری تلافی میکنی ؟
ـ نمیدونم ، شاید .
و یکی از نیشخند های معروف خودشو بهش تحویل دادم .
نگاه سرد و مرگباری بهم انداخت .
ـ باشه ... معذرت میخوام ولی توام دیگه نباید بهم بگی اهریمن .
رایا ـ قول نمیدم .
لبخند میزنه .
رایا ـ خب .... من دیگه میرم . خدافظ داداشی .
و تو تاریکی راهرو های کاخ فرو میره .
راست میگفت .... از نظر ظاهری واقعا شبیه بودیم ولی ... احتمالا از نظر اخلاقی فرق های زیادی داریم . باید از سونیک میپرسیدم .
به اتاق برگشتم .
سونیک ـ خب ؟ چی شد ؟
ـ هیچی . فک نکنم به دل گرفته باشه . و راستی یه سوال ...
سونیک ـ چی ؟
ـ به نظرت من و رایا از نظر اخلاقی با هم فرق داریم ؟
سونیک ـ البته . یجورایی نقطه مقابل هم دیگه این .
ـ چی ؟ واقعا ؟
سونیک ـ آره . ببین .... تو معمولا آروم ، مرموز و کم حرفی ولی رایا ... خب اون کاملا برعکس توعه . شیطونه ، لجبازه و خب خیلی پرحرفه . عصبانی نمیشه ولی خیلی راحت میتونه بقیه رو عصبانی کنه .
رو تخت میشینم .
ـ راست میگی . باهم خیلی فرق داریم .....
شدو 🖤❤️ :
رایا کنار در وایساد و منتظر شد که سوالمو بپرسم .
رایا ـ خب ؟ .... قراره همینجوری نگاهم کنی ؟
نفسمو بیرون میدم .
ـ چرا ارواح بهم میگن ارباب ؟
رایا ـ اومممممم ... شاید چون خیلی خنگن .
و بلند میخنده .
لحنم جدی میشه .
ـ شوخی نمیکنم چرا اینجوری صدام میزنن ؟
رایا ـ باشه بابا آروم . اونا تو رو به عنوان پسر بلک میدونن و خب .... بلک هم فرمانروای جهان زیرینه پس ... توام میشی شاهزاده . فهمیدی ؟
سونیک ـ واو ما یه شاهزاده کنارمون داریم .
و آروم میخنده .
ـ ساکت شو آبی . اگه من شاهزاده ام ، توام باید .....
رایا ـ نه .. اسمشو به زبون نیار . ازش متنفرم بهم احساس خفگی میده . من همینجوری که هستمو دوست دارم ، میخوام آزاد باشم . نمیخوام وظایف سلطنتی رو دوشم بیوفته .
سونیک ـ پرنسسسسسسس .....
رایا ـ گفتم این کلمه رو به زبون نیار ...
داد میزنه و برای یه لحظه مردمک سرخ چشماش تیز میشن .
از اتاق بیرون میره و درو محکم پشت سرش میبنده .
سیلور ـ ناراحتش کردیم ؟
شونه هامو میندازم بالا .
سونیک ـ امممم .... برو دنبالش . اون خواهرته .
ـ چی ؟ ولی ....
سونیک با تکون دادن سرش اشاره میکنه که برم .
ـ اههه ... باشه .
و میرم از اتاق بیرون .
تو راهرو ها دنبال رایا میگردم ولی چیزی جز تاریکی نیست .
همونطور که میرفتم به یه راه پله به سمت پایین رسیدم .
احساس خطر میکردم ولی چیزی ته وجودم میخواست بدونن اون پایین واقعا چی وجود داره .
از پله ها پایین رفتم و سرما و تاریکی بیشتر و بیشتر شد .
صدایی توجه م رو جلب کرد .
صدای کشیده شدن یچیز تیز به آهن .....
رفتم جلوتر .
تعداد کمی مشعل راهو روشن میکردن .
به طرف چیزی آهنی رفتم .
شبیه میله بود .... یه عالمه میله .
صبر کن ببینم... اینجا زندان بود ؟
به سلول نزدیک تر شدم و یهو ....
دستی لباسم رو گرفت و منو به طرف عقب کشید و چیز تیزی با فاصله میلی متری از صورتم رد شد .
شانس آوردم وگرنه حتما بلایی سرم میومد .
رایا ـ مواظب باش کجا میری و به چی نگاه میکنی .
با نفرت به سلول نگاه میکنه و از راه پله بالا میره .
دنبالش میدوعم .
ـ صبر کن کجا میری ؟ ....
اصلا توجه نمیکنه .
میره رو نوک یکی از برج ها و روی کاشی های روی سقف راه میره .
ـ مواظب باش ....
رایا ـ نترس بابا هیچی نمیشه .
و گوشه سقف میشینه .
ـ اونا چی بودن ؟ موجودات داخل سلول هارو میگم .
رایا ـ توطئه باز های داخل کاخ که توسط گارد ها دستگیر شدن .
دیگه حرفی نمیزنه و به خورشید که کم کم از افق بالا میاد نگاه میکنه .
ـ ببینم ما واقعا خواهر و برادریم ؟
رایا ـ نمیدونم شاید تا حدودی . پدرمون که یکیه از نظر ظاهری هم شبیه همیم ممکنه تا حدودی خواهر و برادر باشیم ولی شاید ...... ناتنی . میفهمی که چی میگم .
ـ آره آره نمیخواد بیشتر توضیح بدی .
خمیازه ای میکشه .
رایا ـ به نظرم دیگه کافیه . بیا باید بریم . حتی اهریمن ها هم به خواب و استراحت نیاز دارن .
ـ باشه پرنسس کوچولو .
رایا ـ داری تلافی میکنی ؟
ـ نمیدونم ، شاید .
و یکی از نیشخند های معروف خودشو بهش تحویل دادم .
نگاه سرد و مرگباری بهم انداخت .
ـ باشه ... معذرت میخوام ولی توام دیگه نباید بهم بگی اهریمن .
رایا ـ قول نمیدم .
لبخند میزنه .
رایا ـ خب .... من دیگه میرم . خدافظ داداشی .
و تو تاریکی راهرو های کاخ فرو میره .
راست میگفت .... از نظر ظاهری واقعا شبیه بودیم ولی ... احتمالا از نظر اخلاقی فرق های زیادی داریم . باید از سونیک میپرسیدم .
به اتاق برگشتم .
سونیک ـ خب ؟ چی شد ؟
ـ هیچی . فک نکنم به دل گرفته باشه . و راستی یه سوال ...
سونیک ـ چی ؟
ـ به نظرت من و رایا از نظر اخلاقی با هم فرق داریم ؟
سونیک ـ البته . یجورایی نقطه مقابل هم دیگه این .
ـ چی ؟ واقعا ؟
سونیک ـ آره . ببین .... تو معمولا آروم ، مرموز و کم حرفی ولی رایا ... خب اون کاملا برعکس توعه . شیطونه ، لجبازه و خب خیلی پرحرفه . عصبانی نمیشه ولی خیلی راحت میتونه بقیه رو عصبانی کنه .
رو تخت میشینم .
ـ راست میگی . باهم خیلی فرق داریم .....
۱۳۱
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.