➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑¹⁵
_دلم نمیخواد بهت نگاه کنم
_هوففف اعصابم و بهم نریز خواهش میکنم
وقتی بهش نگاه میکردم قیافم درهم برهم میشد اه اه چقد خوشگله خب....خب نمیتونستم دروغ بگم...با حالت کجو کوله نگاش میکردم...
_تموم شد
بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه که بهم خیره بود بهم نزدیک میشد و هی منم میرفتم عقب تر دیگه راهی نداشتم اگه یزره دیگه میرفتم اونور تر میوفتادم بهم خیلی نزدیک شده بود که یهو میسو اومد
_دختر جون
سرمو اووردم پایین
_میسو!اومدی
_اون کیه باهاته
_اون.....اون
ارباب بلند شد و گفت
_منم میسو
_خاک تو سرم شما اون بالا چیکار میکنید
ارباب رفت پایین و منم پشتش رفتم پایین و باهم رفتیم تو عمارت از پشت بهش نگا میکردم ایشششش چقد چندشیه رفتیم داخل خدمتکارا داشتن یه میز خیلی بزرگ رو میچیدن میسو بردتم اتاقم و یه لباس سفید دنباله دار که جلوش تا رون هام بود و عقبش تا پایین ریخته بود تنم کرد بالا تنه ش فقط دوتا آستین گشاد بلند داشت ، میسو گفت:
_میای پایین با ما تو سالن اصلی ناهار میخوری یا همینجا میخوری!
_نمیدونم
_بیا دنبالم
رفتیم پایین یه میز خیلی خیلی بزرگ و پر از غذا بود میسو بردتم و روی یه صندلی نشوندتم یه صندلی که بزرگتر از صندلی های دیگه بود کنارم بود میسو کنارم نشست یهو همه اومدن خدمتکارا و بادیگاردا همشون اومدن سر میز نشستن فقط دوتا صندلی خالی بود دوتا صندلی که بزرگتر از صندلی دیگه بود البته یکیشون از اون یکی بزرگتر بود یهو یه مرد اومد و روبه روی من نشست رو همون صندلی بزرگ نشست ، ارباب از بالا اومد پایین و روی بزرگترین صندلی نشست الان مثلا چرااوردینش کنارمن اه اه حالم بهم خورد......... بعد از غذا بلند شدم و رفتم اتاقم درو بستم رفتم تو تختم دراز کشیدم بلند شدم پارچه پامو باز کردم و پارچه رو نگاش کردم باعث میشد حالم بهم بخوره تا پارچه رو بازش کردم عطر مزخرف ارباب همه جا پیچید چند دقیقه بهش خیره شدم باعث میشد حالت تهوع بگیرم برای اینکه حالم بیشتر بد نشه گذاشتمش توی کشو کنار میز دراز کشیدمو به سقف خیره شدم نمیتونستم از فکر سوبین در بیام نمیدونم چرا! ولی دلم میخواست هرچه زودتر برم پیشش اما فکر کردن به سوبین فقط حالمو بد میکرد .... اون سیلیی که بهم زد حالمو بد میکرد
_هوففف اعصابم و بهم نریز خواهش میکنم
وقتی بهش نگاه میکردم قیافم درهم برهم میشد اه اه چقد خوشگله خب....خب نمیتونستم دروغ بگم...با حالت کجو کوله نگاش میکردم...
_تموم شد
بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه که بهم خیره بود بهم نزدیک میشد و هی منم میرفتم عقب تر دیگه راهی نداشتم اگه یزره دیگه میرفتم اونور تر میوفتادم بهم خیلی نزدیک شده بود که یهو میسو اومد
_دختر جون
سرمو اووردم پایین
_میسو!اومدی
_اون کیه باهاته
_اون.....اون
ارباب بلند شد و گفت
_منم میسو
_خاک تو سرم شما اون بالا چیکار میکنید
ارباب رفت پایین و منم پشتش رفتم پایین و باهم رفتیم تو عمارت از پشت بهش نگا میکردم ایشششش چقد چندشیه رفتیم داخل خدمتکارا داشتن یه میز خیلی بزرگ رو میچیدن میسو بردتم اتاقم و یه لباس سفید دنباله دار که جلوش تا رون هام بود و عقبش تا پایین ریخته بود تنم کرد بالا تنه ش فقط دوتا آستین گشاد بلند داشت ، میسو گفت:
_میای پایین با ما تو سالن اصلی ناهار میخوری یا همینجا میخوری!
_نمیدونم
_بیا دنبالم
رفتیم پایین یه میز خیلی خیلی بزرگ و پر از غذا بود میسو بردتم و روی یه صندلی نشوندتم یه صندلی که بزرگتر از صندلی های دیگه بود کنارم بود میسو کنارم نشست یهو همه اومدن خدمتکارا و بادیگاردا همشون اومدن سر میز نشستن فقط دوتا صندلی خالی بود دوتا صندلی که بزرگتر از صندلی دیگه بود البته یکیشون از اون یکی بزرگتر بود یهو یه مرد اومد و روبه روی من نشست رو همون صندلی بزرگ نشست ، ارباب از بالا اومد پایین و روی بزرگترین صندلی نشست الان مثلا چرااوردینش کنارمن اه اه حالم بهم خورد......... بعد از غذا بلند شدم و رفتم اتاقم درو بستم رفتم تو تختم دراز کشیدم بلند شدم پارچه پامو باز کردم و پارچه رو نگاش کردم باعث میشد حالم بهم بخوره تا پارچه رو بازش کردم عطر مزخرف ارباب همه جا پیچید چند دقیقه بهش خیره شدم باعث میشد حالت تهوع بگیرم برای اینکه حالم بیشتر بد نشه گذاشتمش توی کشو کنار میز دراز کشیدمو به سقف خیره شدم نمیتونستم از فکر سوبین در بیام نمیدونم چرا! ولی دلم میخواست هرچه زودتر برم پیشش اما فکر کردن به سوبین فقط حالمو بد میکرد .... اون سیلیی که بهم زد حالمو بد میکرد
۳۵.۳k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.