(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۳۵
آلیس: یعنی همیشه خسته میشی
شاهزاده جونکوک نگاه اش را از کتاب برداشت و به آلیس دوخت
جونکوک: خودت رو اذیت نکن خیلی هم خسته نشدم خیلی برات مهمه
آلیس: معلومه که مهمه شما همسرم هستی برام مهمی
جونکوک: میدونستی خیلی شیرین زبونی
آلیس: یعنی میگی من دروغ میگم
جونکوک: نه منظورم این نبود....
الیس: منظور شما چی بودی پادشاه آینده انگلیس
جونکوک: انگار ناراحت شدی ؟
آلیس: نه مهم نیست
آلیس میخواست بره که شاهزاده جونکوک دست اش را گرفت و سمته خودش کشید که باعث افتادن در اغوش اش شد
آلیس: با این کارات من آشتی نمیکنم
جونکوک: من که نخواستم تو باهم آشتی کنی
آلیس: حار حار خیلی خنده دار بود
جونکوک: من نمیخواستم بخندی
آلیس عصبی شد و با داد گفت
آلیس: ای بابا عصبانیم کردی من به فکر این بودم که چقدر خسته شدی اما ببین تو چی میگی ولم کن دیگه
شاهزاده سمته تخت آلیس را هول داد و آلیس آلیس تخت دراز کشید بلافاصله شاهزاده روش خ*یمه زد و دست هایش را به تخت با دست هایش سفت گرفته بود
آلیس با ترس و عصبانیت گفت
آلیس: ولم کن برو عقب ..
جونکوک: نرم چی ؟
آلیس: گازت میگرم
شاهزاده از جسور رانه حرف زدن آلیس خوشش میامد
جونکوک: نمیتونی
آلیس : میتونم ولی نمیکنم چون نمیخواهم جلو بقیه گ*ردنت آبی بشه
جونکوک: آما من خجالت سرم نمیشه
زود ل*ب هایش را رو گ*ردن آلیس گذاشت و پوسته گ*ردن اش را بینه ل*ب هایش گرفته بود هرزگاهی گاز های کوچیکی هم میگذاشت آلیس که از درد دیونه میشد هیچ حرفی نمیزد نمیخواست به شاهزاده بفهمونه که ترسيده بود و درد داشت تا اینکه لذت اش به اتمام رسید از رو اش بلند شد و رو تخت دراز کشید
جونکوک: بیا بخوابیم
آلیس با کمی اخم گفت
آلیس: نمیخوابم..
جونکوک: آره حتما کله روز رو خواب بودی
آلیس سمت اش رفت و رو بالشتی که شاهزاده جونکوک سرش را گذاشته بود سر اش را گذاشت
شاهزاده به سقف خیره بود
آلیس : شاهزاده یه سوالی بپرسم
جونکوک: به گوش هستم
آلیس: عالیجناب تهیونگ با همسرش مشکلی دارند ؟
جونکوک: آره
آلیس: چه مشکلی
جونکوک: فقد یه سوال
آلیس: نمیخواد خودم میدونم که چرا
خوب معلومه اون ها توسطه بقیه میانشان خراب شده
جونکوک شکه گفت
جونکوک: به ابن زودی چجوری فهمیدی
آلیس: ببینید شاهزاده مرا دست کم نگیرید البته این باید من باشم که شما را دستکم بگیرم
جونکوک رو تخت نشست
جونکوک: چرا اون وقت
آلیس: آخه به دایی خودت اصلا فکر نمیکنی
جونکوک: به من ربطی نداره که دعوا میکنن یا آشتی
آلیس: آما من میخواهم مشکلشون رو برطرف کنم
آلیس رو تخت روبه رو شاهزاده نشست
آلیس: ترو خدا همسرم اجازه بده
شاهزاده جونکوک خندید و روبه آلیس گفت
جونکوک: .....
@h41766101
پارت ۳۵
آلیس: یعنی همیشه خسته میشی
شاهزاده جونکوک نگاه اش را از کتاب برداشت و به آلیس دوخت
جونکوک: خودت رو اذیت نکن خیلی هم خسته نشدم خیلی برات مهمه
آلیس: معلومه که مهمه شما همسرم هستی برام مهمی
جونکوک: میدونستی خیلی شیرین زبونی
آلیس: یعنی میگی من دروغ میگم
جونکوک: نه منظورم این نبود....
الیس: منظور شما چی بودی پادشاه آینده انگلیس
جونکوک: انگار ناراحت شدی ؟
آلیس: نه مهم نیست
آلیس میخواست بره که شاهزاده جونکوک دست اش را گرفت و سمته خودش کشید که باعث افتادن در اغوش اش شد
آلیس: با این کارات من آشتی نمیکنم
جونکوک: من که نخواستم تو باهم آشتی کنی
آلیس: حار حار خیلی خنده دار بود
جونکوک: من نمیخواستم بخندی
آلیس عصبی شد و با داد گفت
آلیس: ای بابا عصبانیم کردی من به فکر این بودم که چقدر خسته شدی اما ببین تو چی میگی ولم کن دیگه
شاهزاده سمته تخت آلیس را هول داد و آلیس آلیس تخت دراز کشید بلافاصله شاهزاده روش خ*یمه زد و دست هایش را به تخت با دست هایش سفت گرفته بود
آلیس با ترس و عصبانیت گفت
آلیس: ولم کن برو عقب ..
جونکوک: نرم چی ؟
آلیس: گازت میگرم
شاهزاده از جسور رانه حرف زدن آلیس خوشش میامد
جونکوک: نمیتونی
آلیس : میتونم ولی نمیکنم چون نمیخواهم جلو بقیه گ*ردنت آبی بشه
جونکوک: آما من خجالت سرم نمیشه
زود ل*ب هایش را رو گ*ردن آلیس گذاشت و پوسته گ*ردن اش را بینه ل*ب هایش گرفته بود هرزگاهی گاز های کوچیکی هم میگذاشت آلیس که از درد دیونه میشد هیچ حرفی نمیزد نمیخواست به شاهزاده بفهمونه که ترسيده بود و درد داشت تا اینکه لذت اش به اتمام رسید از رو اش بلند شد و رو تخت دراز کشید
جونکوک: بیا بخوابیم
آلیس با کمی اخم گفت
آلیس: نمیخوابم..
جونکوک: آره حتما کله روز رو خواب بودی
آلیس سمت اش رفت و رو بالشتی که شاهزاده جونکوک سرش را گذاشته بود سر اش را گذاشت
شاهزاده به سقف خیره بود
آلیس : شاهزاده یه سوالی بپرسم
جونکوک: به گوش هستم
آلیس: عالیجناب تهیونگ با همسرش مشکلی دارند ؟
جونکوک: آره
آلیس: چه مشکلی
جونکوک: فقد یه سوال
آلیس: نمیخواد خودم میدونم که چرا
خوب معلومه اون ها توسطه بقیه میانشان خراب شده
جونکوک شکه گفت
جونکوک: به ابن زودی چجوری فهمیدی
آلیس: ببینید شاهزاده مرا دست کم نگیرید البته این باید من باشم که شما را دستکم بگیرم
جونکوک رو تخت نشست
جونکوک: چرا اون وقت
آلیس: آخه به دایی خودت اصلا فکر نمیکنی
جونکوک: به من ربطی نداره که دعوا میکنن یا آشتی
آلیس: آما من میخواهم مشکلشون رو برطرف کنم
آلیس رو تخت روبه رو شاهزاده نشست
آلیس: ترو خدا همسرم اجازه بده
شاهزاده جونکوک خندید و روبه آلیس گفت
جونکوک: .....
@h41766101
۱.۹k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.