پارت ۱
سلام اسم من یوناست ۲۸ سالمه خیلی وقته که از همسرم جدا شدم اما خب ما در واقع به اجبار با هم ازدواج کردیم در واقع همسر من پسر رئیس یکی از معروفترین شرکتهای تجاریه ما هم به خاطر ارتباط شرکتهامون با هم ازدواج کردیم و خب تقریباً سه چهار ساله هست که جدا شدیم و یه دختر دختر ۳ ساله به اسم یورا دارم
بدترین خبر عمرم بهم رسیده بود از طرف دادگاه برام یه استوری اومده بودش در مورد حضانت بچه خیلی نگران شده بودم که یورا رو بخوان ازم بگیرن چارهای نبود باید میرفتم دست همسر دومم و آماده شدم و رفتم سمت دادگاه رسیدم به دادگاه من وکیلم داشتیم وارد اتاق دادسرا میشدیم همین که وارد شدیم همسرم یونگی رو کنار یه وکیل دیدم که متأسفانه دختر بود وقتی رفتم اونجا و نشستیم نتظر حرفا موندم که خواستی به یونگی گفت که میتونه صحبت کنه یونگی هم با اقتدار تمام بلند شد رو به قاضی کرد و گفت جناب قاضی من نمیتونم تحمل کنم که دخترم پیش ناپدری بزرگ بشه پس میخوام حضانتشو به عهده بگیرم اضی به من گفت که میتونم صحبت کنم بلند شدم و گفتم برای یه دختر ناپدری بهتر از نامادریه مستر مین با عصبانیت بلند شد و گفت پدر تو دختر توی این سن بیشتر به پدرش احتیاج داره تا مادرش تازه شم مگه من گفتم که بالا سر بچهات نباشی میتونی هر وقت خواستی بیای و یورا رو ببینی من که جلوتو نگرفتم بلند شدم و با عصبانیت گفتم نگرفتی من فقط یه هفته دخترمو سپردم دست تو ذاشتم بیام داخل عمارت نمیذاشتم بچهمو ببینم هرچی باشه من حضانت دخترمو میخوام تو نزدیک به دو سال دخترمو از من مخفی کردی این حق منه که دخترمو ازت بگیرم دیگه تحمل نکردم بلند شدم و گفتم واستی از همون اول جدا نمیشدی میخواستی از هم مخالفت میکردی با این وصلت که از همون اول به اینجا کشیده نشه آدمی که فکر بقیهاش نیست بهتره که همونجوری بمونه دیگه نمیکشیدم از مکان دادگاه اومدم بیرون با وکیلش اومد بیرون اول وکیلش اومد و بعد خودش که وقتی وکیلش اومد شروع کرد با من صحبت کردن پوکه رو بهم گفت بین دختر خوب بهت توصیه میکنم یورا رو بده به یونگی وگرنه خودش به زور ازت میگیره منم پشتشم مشکل قانونی هم داشته باشه اوکیش میکنم بهش گفتم ببین خانم خانوما اگه فکر کردی با این کارا میتونی یونگیو به خودت جذب کنی کاملاً اشتباه میکنی اون فقط فوقش با این کار یه تشکر ساده ازت بهت میگه و میره هیچ بیخود و بیجهت داری خودتو اذیت میکنی پس پا رو شیر نزار عزیزم بهم گفت ن که حرفمو زدم بالاخره خودت که میدونی خودت بهتر از من باید بشناسیش اون تمام تلاششون میکنه تا ازت بگیردش حرف میزدیم که یوگی اومد بیرون و رو کرد گفت هانا تو برو داخل ماشین الان میام
ادامه دارد
بدترین خبر عمرم بهم رسیده بود از طرف دادگاه برام یه استوری اومده بودش در مورد حضانت بچه خیلی نگران شده بودم که یورا رو بخوان ازم بگیرن چارهای نبود باید میرفتم دست همسر دومم و آماده شدم و رفتم سمت دادگاه رسیدم به دادگاه من وکیلم داشتیم وارد اتاق دادسرا میشدیم همین که وارد شدیم همسرم یونگی رو کنار یه وکیل دیدم که متأسفانه دختر بود وقتی رفتم اونجا و نشستیم نتظر حرفا موندم که خواستی به یونگی گفت که میتونه صحبت کنه یونگی هم با اقتدار تمام بلند شد رو به قاضی کرد و گفت جناب قاضی من نمیتونم تحمل کنم که دخترم پیش ناپدری بزرگ بشه پس میخوام حضانتشو به عهده بگیرم اضی به من گفت که میتونم صحبت کنم بلند شدم و گفتم برای یه دختر ناپدری بهتر از نامادریه مستر مین با عصبانیت بلند شد و گفت پدر تو دختر توی این سن بیشتر به پدرش احتیاج داره تا مادرش تازه شم مگه من گفتم که بالا سر بچهات نباشی میتونی هر وقت خواستی بیای و یورا رو ببینی من که جلوتو نگرفتم بلند شدم و با عصبانیت گفتم نگرفتی من فقط یه هفته دخترمو سپردم دست تو ذاشتم بیام داخل عمارت نمیذاشتم بچهمو ببینم هرچی باشه من حضانت دخترمو میخوام تو نزدیک به دو سال دخترمو از من مخفی کردی این حق منه که دخترمو ازت بگیرم دیگه تحمل نکردم بلند شدم و گفتم واستی از همون اول جدا نمیشدی میخواستی از هم مخالفت میکردی با این وصلت که از همون اول به اینجا کشیده نشه آدمی که فکر بقیهاش نیست بهتره که همونجوری بمونه دیگه نمیکشیدم از مکان دادگاه اومدم بیرون با وکیلش اومد بیرون اول وکیلش اومد و بعد خودش که وقتی وکیلش اومد شروع کرد با من صحبت کردن پوکه رو بهم گفت بین دختر خوب بهت توصیه میکنم یورا رو بده به یونگی وگرنه خودش به زور ازت میگیره منم پشتشم مشکل قانونی هم داشته باشه اوکیش میکنم بهش گفتم ببین خانم خانوما اگه فکر کردی با این کارا میتونی یونگیو به خودت جذب کنی کاملاً اشتباه میکنی اون فقط فوقش با این کار یه تشکر ساده ازت بهت میگه و میره هیچ بیخود و بیجهت داری خودتو اذیت میکنی پس پا رو شیر نزار عزیزم بهم گفت ن که حرفمو زدم بالاخره خودت که میدونی خودت بهتر از من باید بشناسیش اون تمام تلاششون میکنه تا ازت بگیردش حرف میزدیم که یوگی اومد بیرون و رو کرد گفت هانا تو برو داخل ماشین الان میام
ادامه دارد
۱.۳k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.