'شوالیه'
'شوالیه'
"part 25"
_____________________
احساس میکنم جسمم مثه یه تیکه سنگ شده.من قراره برای
همیشه اینجا باشم.دلم برای خانوادم تنگ شده بود.مثله یه بچه
دبستانی گریه میکردمو اسم اعضای خانوادمو صدا میزدم.من ترسو
تر از این حرفا بودم که بتونم این شرایطو تحمل کنم.سرمو روی
زانوهام گذاشتم.صدای پارس سگ به گوشم رسید.باترس سرمو
بلند کردم.حداقل خوبیش این بود که وسط آبم و هیچ حیوونی
نمیتونه بهم نزدیک بشه.فقط تشنم بود.هرچی آب میخوردم تشنه
تر از قبل میشدم.دیگه کالفه شده بودم.من چه مرگمه؟
گرمم بود.پیراهنمو درآوردم و دور کمرم آستیناشو گره زدم.روی
تخته سنگ نشستم و منتظر شدم.هرچند دقیقه داد میزدم و کمک
میخاستم.شاید یکی از این اطراف رد بشه صدامو بشنوه.
2روز بعد
نمیدونم این 2روزو چجوری سر کردم.فقط میدونم ضعیف تر شدم
و هرلحظه به مرگ نزدیک میشم.تشنگی بیش از حدم منو هالک
میکنه.خیلی احمقانس وسط این همه آبم ولی من تشنمه.حتی نای
داد زد نداشتم سوزش گلوم شدیدبود.تنها شانسی که آوردم این
بود آب دره هنوز باال نیومده.روی سخره مثله یه جسد افتاده بودم.توان تکون خوردن نداشتم.فکر نمیکردم اینجوری بمیرم.مرگ
خودمو با چشم میدیدم.ذره ذره تلف شدنمو میدیدم.چشمام
درحاله تار شدن بود و بعد به خاب عمیق یا شایدم همیشگی فرو
رفتم. باصدای پارس سگ که خیلی هم بهم نزدیک بود بیدار
شدم.هه هنو نمردم.روی شکمم خابیده بودم برگشتم و به پشتم
خابیدم و به باال نگاه کردم.دارم خاب میبینم یا واقعا یه عده ای
اون باالن؟یکیشون داد زد:هی تو اونجا چیکار میکنی؟
باصدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم:کمکم کنین
بوی خوبی به مشامم میرسید.با استشمامش آب دهنم راه
افتاد.مثله غذا بود.من گشنمه یابهتره بگم تشنمه.از جام بلند
شدم.به اون آدمایی که باال سرم بودن نگاه کردم.چرامن به اونا به
چشم طعمه نگاه میکردم.اونا اومدن منو نجات بدن.یکی از اونا با
عصبانیت گفت:هی رییس اون یه هیوالی خون خواره باید سریع
بگیریمش و تحویلش بدیم.ممکنه به شهر حمله کنه
اون چی گفت؟هیوالی خون خوار؟منظورش چی بود؟کی هیوالی
خون خواره؟یه مشت عقب مونده.تخیالتشون قویه.مگه همچین
چیزی وجود داره؟یکیشون اصلحشو به طرف گرفتم.
🌑
"part 25"
_____________________
احساس میکنم جسمم مثه یه تیکه سنگ شده.من قراره برای
همیشه اینجا باشم.دلم برای خانوادم تنگ شده بود.مثله یه بچه
دبستانی گریه میکردمو اسم اعضای خانوادمو صدا میزدم.من ترسو
تر از این حرفا بودم که بتونم این شرایطو تحمل کنم.سرمو روی
زانوهام گذاشتم.صدای پارس سگ به گوشم رسید.باترس سرمو
بلند کردم.حداقل خوبیش این بود که وسط آبم و هیچ حیوونی
نمیتونه بهم نزدیک بشه.فقط تشنم بود.هرچی آب میخوردم تشنه
تر از قبل میشدم.دیگه کالفه شده بودم.من چه مرگمه؟
گرمم بود.پیراهنمو درآوردم و دور کمرم آستیناشو گره زدم.روی
تخته سنگ نشستم و منتظر شدم.هرچند دقیقه داد میزدم و کمک
میخاستم.شاید یکی از این اطراف رد بشه صدامو بشنوه.
2روز بعد
نمیدونم این 2روزو چجوری سر کردم.فقط میدونم ضعیف تر شدم
و هرلحظه به مرگ نزدیک میشم.تشنگی بیش از حدم منو هالک
میکنه.خیلی احمقانس وسط این همه آبم ولی من تشنمه.حتی نای
داد زد نداشتم سوزش گلوم شدیدبود.تنها شانسی که آوردم این
بود آب دره هنوز باال نیومده.روی سخره مثله یه جسد افتاده بودم.توان تکون خوردن نداشتم.فکر نمیکردم اینجوری بمیرم.مرگ
خودمو با چشم میدیدم.ذره ذره تلف شدنمو میدیدم.چشمام
درحاله تار شدن بود و بعد به خاب عمیق یا شایدم همیشگی فرو
رفتم. باصدای پارس سگ که خیلی هم بهم نزدیک بود بیدار
شدم.هه هنو نمردم.روی شکمم خابیده بودم برگشتم و به پشتم
خابیدم و به باال نگاه کردم.دارم خاب میبینم یا واقعا یه عده ای
اون باالن؟یکیشون داد زد:هی تو اونجا چیکار میکنی؟
باصدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم:کمکم کنین
بوی خوبی به مشامم میرسید.با استشمامش آب دهنم راه
افتاد.مثله غذا بود.من گشنمه یابهتره بگم تشنمه.از جام بلند
شدم.به اون آدمایی که باال سرم بودن نگاه کردم.چرامن به اونا به
چشم طعمه نگاه میکردم.اونا اومدن منو نجات بدن.یکی از اونا با
عصبانیت گفت:هی رییس اون یه هیوالی خون خواره باید سریع
بگیریمش و تحویلش بدیم.ممکنه به شهر حمله کنه
اون چی گفت؟هیوالی خون خوار؟منظورش چی بود؟کی هیوالی
خون خواره؟یه مشت عقب مونده.تخیالتشون قویه.مگه همچین
چیزی وجود داره؟یکیشون اصلحشو به طرف گرفتم.
🌑
۱.۴k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.