رمان گی
#پارت_پنجم
#پارت_۵
#ممنون_قاتل_برادرم
تا خود صبح چندبار بیدار شدم و خوابیدم یکم که هوا روشن شد دیگه نتونستم بخوابم یکم مجازی گردی کردم و بلند شدم و جلوی آینه وایسادم میخاستم لباس سیاه بپوشم ی لحظه دلم گرفت من ک رسما داداش آریا رو دفن کردم اینجوری پس بلیز مشکی سفیدم رو پوشیدم ک روش عکس هولوگرامی نهنگ بود با شلوار خونگیم مطمعن نبودم اگه خاستن جایی برن منم ببرن ساعت ۶:۲۰ دیقه بود آروم رفتم پایین هیشکی نبود رفتم آشپزخونه تا از یخچال چیزی پیدا کنم یهو صدای فین فین کسی رو شنیدم و برگشتم دیدم مامانه نشسته بود زیر اُپن و داشته گریه میکرده منو ک دیده بود پاشت
و گفت: چیزی میخای پسرم؟
گفتم:یکم گشنمه عسل میخورم.
م:زن داداشت دیشب عدس خیس کرده یکم صبرکن بپزم بخور از دیروز ظهر هیچی نخوردی فک نکن حواسم بهت نیس.
ائ: مگه خودت چیزی خوردی؟
م:من اشتها ندارم داداش ن اینکه نخام بخورم حداقل تو و خواهرت حواستون ب خودتون باشه ک اگه منو بابات هم چیزیمون شد شما باشید.
دیگه چیزی نتونستم بگم ب هر حال بچه هاشیم برا هرکدوممون اتفاقی بیومته نگران میشه.
رفتن حال و نشستم جلو tv اصلا انگار همش خوابه روح تو بدنم نبود ی حالی بودم یکم بعد بقیه هم اومدن و توسکوت صبحانه خوردیم و بابا و داداش آرش رفتن دادسرا و ساعت ۳ برگشتن و گفتن ک آریا رو امروز میبرن زندان و جسد هم تو سرد خونس تا خانوادش بیان فهمیده بودن ک خانواده پسره تو کانادا زندگی میکنن و اصالتا ایرانین مثه اینکه پدرش تاجره یا کارخونه دار اسم پسره هم نوید بود و اینکه داخل مغازه پسره یچیزی ب آریا گفته اونم کنترلشو از دست داده و حمله کرده بهش بعد از مغازه رفتن بیرون و داداش آریا ی شیشه نوشابه برداشته و تو دیوار شکونده و چندبار زد به شکم و پهلوی پسره(نوید).
تا ساعت ۶ اینا هرکی ی فک رو سوالی ب ذهنش میرسید و میگفت بعد یکی از دوستای بابا تو آگاهی بود بهش زنگ زد و گفت ک پدر و مادر اون پسره(نوید) رسیدن و رفتن همه چی رو فهمیدن و جنازه رو تحویل گرفتن تا فردا صبح ببرن دفن کنن.
#ممنون_قاتل_برادرم
#پارت_۵ #پارت_پنج
#پارت_۵
#ممنون_قاتل_برادرم
تا خود صبح چندبار بیدار شدم و خوابیدم یکم که هوا روشن شد دیگه نتونستم بخوابم یکم مجازی گردی کردم و بلند شدم و جلوی آینه وایسادم میخاستم لباس سیاه بپوشم ی لحظه دلم گرفت من ک رسما داداش آریا رو دفن کردم اینجوری پس بلیز مشکی سفیدم رو پوشیدم ک روش عکس هولوگرامی نهنگ بود با شلوار خونگیم مطمعن نبودم اگه خاستن جایی برن منم ببرن ساعت ۶:۲۰ دیقه بود آروم رفتم پایین هیشکی نبود رفتم آشپزخونه تا از یخچال چیزی پیدا کنم یهو صدای فین فین کسی رو شنیدم و برگشتم دیدم مامانه نشسته بود زیر اُپن و داشته گریه میکرده منو ک دیده بود پاشت
و گفت: چیزی میخای پسرم؟
گفتم:یکم گشنمه عسل میخورم.
م:زن داداشت دیشب عدس خیس کرده یکم صبرکن بپزم بخور از دیروز ظهر هیچی نخوردی فک نکن حواسم بهت نیس.
ائ: مگه خودت چیزی خوردی؟
م:من اشتها ندارم داداش ن اینکه نخام بخورم حداقل تو و خواهرت حواستون ب خودتون باشه ک اگه منو بابات هم چیزیمون شد شما باشید.
دیگه چیزی نتونستم بگم ب هر حال بچه هاشیم برا هرکدوممون اتفاقی بیومته نگران میشه.
رفتن حال و نشستم جلو tv اصلا انگار همش خوابه روح تو بدنم نبود ی حالی بودم یکم بعد بقیه هم اومدن و توسکوت صبحانه خوردیم و بابا و داداش آرش رفتن دادسرا و ساعت ۳ برگشتن و گفتن ک آریا رو امروز میبرن زندان و جسد هم تو سرد خونس تا خانوادش بیان فهمیده بودن ک خانواده پسره تو کانادا زندگی میکنن و اصالتا ایرانین مثه اینکه پدرش تاجره یا کارخونه دار اسم پسره هم نوید بود و اینکه داخل مغازه پسره یچیزی ب آریا گفته اونم کنترلشو از دست داده و حمله کرده بهش بعد از مغازه رفتن بیرون و داداش آریا ی شیشه نوشابه برداشته و تو دیوار شکونده و چندبار زد به شکم و پهلوی پسره(نوید).
تا ساعت ۶ اینا هرکی ی فک رو سوالی ب ذهنش میرسید و میگفت بعد یکی از دوستای بابا تو آگاهی بود بهش زنگ زد و گفت ک پدر و مادر اون پسره(نوید) رسیدن و رفتن همه چی رو فهمیدن و جنازه رو تحویل گرفتن تا فردا صبح ببرن دفن کنن.
#ممنون_قاتل_برادرم
#پارت_۵ #پارت_پنج
۱۳.۲k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.