🐇 وقتی پسرشو بیشتر از دخترش دوس داره..
🐇 وقتی پسرشو بیشتر از دخترش دوس داره..
ـ pt ⓷
ـــــــــــــــــــ
فردا صبح
هه سو « امروز تعطیل بود...میخواستم امروز جونگی روزشو با کوک بگذرونه...هی..بیب...اوپا...گوگولی...اوکی بیدار نمیشی...من میرم هویجاتو بردارم...
کوک « یا حضرت کوتاهی جیمین هیونگ...دست به شیرموزام نزنین...اهم چیشده عزیزم
هه سو « سعی در نخندیدن* آم میگم...امروز از طرف مهد کودک جونگ سوک میخوایم ببریمشون چکاپ...میشه خواهش کنم امروز رو مراقب جونگی باشی و اگه تونستی باهاش وقت بگذرونی...خواهش میکنم یه امروز اذیتش نکن...مشاور مهدشون گفت اگه به همین روال باشه افسردگی حاد میگیره و ممکنه هر لحظه و هرجا تو وکتکات رو ببینه و این عاملی مبشه بر دیوونگیش..خواهش میکنم عزیزم...
کوک « اوففف..خیلی خب...تمام تلاشمو میکنم...مراقب قهرمان من باشیا!
هه سو « چشم عزیزممم...
لوکاس « بالخره جونگی با بغض بسیار و ترسش از گذروندن یک روز کامل کنار کوک، از مادرش و بردارش خداحافظی کرد...خیلی میترسید...حوصلشم مطمئنا سر میرفت...آخه نه اسباب بازی...نه برادری...نه مامانی...کل روز. چیکار میکرد؟ تقریبت یک ساعت شده بود که دیگه نتونست تحمل کنه...آروم رفت و روی کاناپه کناری کوک نشست و با صدای لرزون گفت
جونگی « ب..بابا...می..میشه بلیم یکوشولو...بیرون؟..لد..لفدا...میدونم فقط داداشی رو میبری...ولی...توروخدا یه...املوز فقط🥺👈🏻👉🏻
کوک « حقیقتا دلم نیومد به اون قیافه مظلوم نه بگم...اما بازم با سردیه تمام بهش گفتم باشه...اما حالا که هه سو نیست کی کاراشو کنه؟
جونگی « حسابی خوشحال و ذوق زده رفتم تا آماده بشم...بله بله خواننده عزیز چ فکر کردی...من یه بشه پنج ساله گوی(قوی) عستم که بلده لباس بفوشه...😌
لوکاس « جونگی هودی نارنجی روباهی شکلشو پوشید و کفشای سفید نارنجی کیوت کوچولوش رو...خوشحال و خندون از اتاق اومد بیرون و نگاهی به بابای جذابش انداخت...تو دلش دعا میکرد کاش پسر بود...تا لاقل بدونع مهربونیه باباییش یعنی چی...بلیم اپا!!
ـــــــــــــــــــــ
هعب 10 لایک تا پارت بعد..🐾⛓️
ـ pt ⓷
ـــــــــــــــــــ
فردا صبح
هه سو « امروز تعطیل بود...میخواستم امروز جونگی روزشو با کوک بگذرونه...هی..بیب...اوپا...گوگولی...اوکی بیدار نمیشی...من میرم هویجاتو بردارم...
کوک « یا حضرت کوتاهی جیمین هیونگ...دست به شیرموزام نزنین...اهم چیشده عزیزم
هه سو « سعی در نخندیدن* آم میگم...امروز از طرف مهد کودک جونگ سوک میخوایم ببریمشون چکاپ...میشه خواهش کنم امروز رو مراقب جونگی باشی و اگه تونستی باهاش وقت بگذرونی...خواهش میکنم یه امروز اذیتش نکن...مشاور مهدشون گفت اگه به همین روال باشه افسردگی حاد میگیره و ممکنه هر لحظه و هرجا تو وکتکات رو ببینه و این عاملی مبشه بر دیوونگیش..خواهش میکنم عزیزم...
کوک « اوففف..خیلی خب...تمام تلاشمو میکنم...مراقب قهرمان من باشیا!
هه سو « چشم عزیزممم...
لوکاس « بالخره جونگی با بغض بسیار و ترسش از گذروندن یک روز کامل کنار کوک، از مادرش و بردارش خداحافظی کرد...خیلی میترسید...حوصلشم مطمئنا سر میرفت...آخه نه اسباب بازی...نه برادری...نه مامانی...کل روز. چیکار میکرد؟ تقریبت یک ساعت شده بود که دیگه نتونست تحمل کنه...آروم رفت و روی کاناپه کناری کوک نشست و با صدای لرزون گفت
جونگی « ب..بابا...می..میشه بلیم یکوشولو...بیرون؟..لد..لفدا...میدونم فقط داداشی رو میبری...ولی...توروخدا یه...املوز فقط🥺👈🏻👉🏻
کوک « حقیقتا دلم نیومد به اون قیافه مظلوم نه بگم...اما بازم با سردیه تمام بهش گفتم باشه...اما حالا که هه سو نیست کی کاراشو کنه؟
جونگی « حسابی خوشحال و ذوق زده رفتم تا آماده بشم...بله بله خواننده عزیز چ فکر کردی...من یه بشه پنج ساله گوی(قوی) عستم که بلده لباس بفوشه...😌
لوکاس « جونگی هودی نارنجی روباهی شکلشو پوشید و کفشای سفید نارنجی کیوت کوچولوش رو...خوشحال و خندون از اتاق اومد بیرون و نگاهی به بابای جذابش انداخت...تو دلش دعا میکرد کاش پسر بود...تا لاقل بدونع مهربونیه باباییش یعنی چی...بلیم اپا!!
ـــــــــــــــــــــ
هعب 10 لایک تا پارت بعد..🐾⛓️
۱۳.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.