رمان عشق برازنده من
پارت ۱۶
ویو لیا*
صبح وقتی بیدار شدم احساس کردم نمیتونم نفس بکشم چشامو باز کردم دیدم کوک سفت بغلم کرده اه نمتونستم نفس بکشم هی تکون میخوردم کع کوک چشماشو نیم باز کرد و
گف: عه انقدر ورجهو وورجه نکن (نمیدونم درست نوشتم یا ن) بخاب دیگ(باحالت خاب آلو)
لیا: اه کوک ولم کن نمیتونم نفس بکشمم
کوک: باشه
کوک یکم دستاشو شل کرد و بلخره تونستم نفس بکشیم یلحظه میخاستم بلند بشم بد جوری دلم تیر کشید و دوباره نشستم ب خودم اومدم دیدم کاملا لخ*تم 😐 یاد دیشب اوفتادم ایششش خاک توو سرت لیا بدو بدو رفتم حموم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم اومدم دیدم کوک بیدار شده و سرشو گذاشته تاج تخت
کوک: چیشده درد داری؟
لیا:بدجور😓
کوک: اوک بیا اینجا ببینم
رفتم پیشش گفت بخابم تا یکمم زیر دلمو ماساژ بده آروم بشمم یکم زیر دلم آروم شد و خوب شدم که نفهمیدم کی خابم برد....
ویو کوک
وقتی زیر دلشو ماساژ دادم دیدم خابش برد خنده ایی کردم و بوسش کردم و رفتم حاضر شدم که برمم کمپانی درسته ی هفته مرخصی داده بودن ولی خوب یکم کار داشتم رفتمم تو راه کمپانی بودمم که دیرنگ دیرنگ(صدای زنگ گوشی فرضش کنین) گوشیم زنگ خورد به صحفع گوشی نگا کردم یونگی بود چ عجب😐😐
مکالمه
کوک: الو سلام هیونگ
شوگا: سلامم چطوری کووک
کوک: ممنون چ عجب زنگ زدی و حالی پرسیدی😐
شوگا: خب حالا هرچی میگم امشب زنم ی جشنی گذاشته دوره همی زنگ زدم ک بگم با لیا بیایین
کوک: اوم زنت😐
شوگا: اره دیگ
کوک: باش بزا ببینم چی میشهه از لیا بپرسمم بعد
شوگا: اوه راستی امشب میخام مریم رو سوپرایز کنمم
کوک: نکنه همونی که فکر میکنم هست؟🤨
شوگا: خب تو جشن میبینی دیگ زیاد حرف زدیم بای
کوک: باش بای😐😂
این ی چیزیش هست نکنه میخاد خاستگار کنه معلوم نیست شب ببینیم چی میشعه..
شب**
.....
ویو لیا*
صبح وقتی بیدار شدم احساس کردم نمیتونم نفس بکشم چشامو باز کردم دیدم کوک سفت بغلم کرده اه نمتونستم نفس بکشم هی تکون میخوردم کع کوک چشماشو نیم باز کرد و
گف: عه انقدر ورجهو وورجه نکن (نمیدونم درست نوشتم یا ن) بخاب دیگ(باحالت خاب آلو)
لیا: اه کوک ولم کن نمیتونم نفس بکشمم
کوک: باشه
کوک یکم دستاشو شل کرد و بلخره تونستم نفس بکشیم یلحظه میخاستم بلند بشم بد جوری دلم تیر کشید و دوباره نشستم ب خودم اومدم دیدم کاملا لخ*تم 😐 یاد دیشب اوفتادم ایششش خاک توو سرت لیا بدو بدو رفتم حموم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم اومدم دیدم کوک بیدار شده و سرشو گذاشته تاج تخت
کوک: چیشده درد داری؟
لیا:بدجور😓
کوک: اوک بیا اینجا ببینم
رفتم پیشش گفت بخابم تا یکمم زیر دلمو ماساژ بده آروم بشمم یکم زیر دلم آروم شد و خوب شدم که نفهمیدم کی خابم برد....
ویو کوک
وقتی زیر دلشو ماساژ دادم دیدم خابش برد خنده ایی کردم و بوسش کردم و رفتم حاضر شدم که برمم کمپانی درسته ی هفته مرخصی داده بودن ولی خوب یکم کار داشتم رفتمم تو راه کمپانی بودمم که دیرنگ دیرنگ(صدای زنگ گوشی فرضش کنین) گوشیم زنگ خورد به صحفع گوشی نگا کردم یونگی بود چ عجب😐😐
مکالمه
کوک: الو سلام هیونگ
شوگا: سلامم چطوری کووک
کوک: ممنون چ عجب زنگ زدی و حالی پرسیدی😐
شوگا: خب حالا هرچی میگم امشب زنم ی جشنی گذاشته دوره همی زنگ زدم ک بگم با لیا بیایین
کوک: اوم زنت😐
شوگا: اره دیگ
کوک: باش بزا ببینم چی میشهه از لیا بپرسمم بعد
شوگا: اوه راستی امشب میخام مریم رو سوپرایز کنمم
کوک: نکنه همونی که فکر میکنم هست؟🤨
شوگا: خب تو جشن میبینی دیگ زیاد حرف زدیم بای
کوک: باش بای😐😂
این ی چیزیش هست نکنه میخاد خاستگار کنه معلوم نیست شب ببینیم چی میشعه..
شب**
.....
۳۱.۶k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.