شب
شب
ویو مریم
وقتی برگشتیم هتل دو کوچه اونورتر ی کتابخونه که لیا دوس داشت میخاست بره خیلی اسرار کرد اولش رفتیم هتل وسایل هارو گذاشتیم تو اتاق بعد لباسامونو عوض کردیم زدیم بیرون از هتل که بریم همون جایی که لیا دوست داشت و میخاست بریم وقتی وارد کتابخونه شدیم خیلیی زیبا و جذاب البته کمی هم ترسناک بود که این باعث میشد لیا بیشتر جذب بشه
مریم: سلام آجوشی
مرده؛ سلام دخترا چیزی میخاستین یعنی دنبال کتابی هستید که کمکتون کنم پیدا کنین
مریم : نه آجوشی همینجوری ی دور میزنیم ببینم کدوم کتاب ها خوبه که بخونیم
آجوشی : باش دخترا راستی اگ خوشتون اومده از اینجا میتونین بیایین و بشینین کتاب بخونین همیشه بازه اینجا
مریم : ممنون آجوشی ( تعظیم کردم و
همینجوری داشتیم به کتابخونه نگا میکردیم لیا رفت ی کتاب برداشت فک کنم کتاب مورد علاقش بود خیلی ذوق کرد و منم ی کتاب مد نظرمو برداشتم که باهم رفتیم نشستیم رو مبلی که اونجا بود و هر دو غرق کتاب خوندن بودیم که دوتا پسر که وارد کتاب خونه شدن خیلی توجه ام رو جلب کردن اخه خیلی خوشتیپ و قد بلند بودن وقتی اونا اومدن تو با آجوشی گرم گرفته بودن انگار که چن سالی اینجا رو میشناسن و میان بعد از صحبت کردن با آجوشی اومدن سمت کتابا داشتن دنبال ی کتاب میگشتن فک کنم اجوشی رو صدا زدن و گفتن که اون کتاب که اسمش دلقک دون بود رو نمیتونیم پیدا کنیم آجوشی هم گف متاسفم ولی اون کتاب یدونه آورده بودم که اینجا گذاشته بودم نمیدونم کجاس😕 پسر اولی ی نگا به ما انداخت و داشت به سمت ما میومد که دست لیا رو گرفت😐
لیا : چیه؟؟😐
پسرعه : ببخشید ولی این کتابی که دست شماست رو من میخام اگ تموم کردین میتونین بدین من؟
لیا: هان؟ چی میگی باوا من تازه شروع کردم بنظدم کتاب خوبیه برو برا خودت ی کتاب دیگ بردار و بخون این همه کتاب هس😒
پسره: ببین خانم خیلی حرف میزنی خب!؟ در ضمن اون کتاب نسخه دیگه ایی هم نداره پس میشه لطف کنین بدینش
لیا : نه
پسره:😡انقدر رو اعصاب من راه نروووو(با داد)
لیا: هوی سر من داد نزن ها فهمیدی برو ببینم کتاب رو من اول برداشتم حالا هم برا من هس و من میخونمش به کسی هم نمیدمش فهمیدی؟
پسر اول که میخاست ی چیزی بگه اونیکی گفت کوک بیخیال بخاطرع ی کتاب انقدر اعصابتو خراب نکن فردا میاییم بر میداری و میخونیش
(معلوم بود اسم پرس اول کوک بود)
کوک: نه شوگا این با من سر لج اوفتاده و نمیخاد بده😠
شوگا : امروز رو بیخیال پسر بیا بریم اینجا ی عالمه کتاب هست بلخره اون که از کتاب تموم شد میزاره سر جاش اونوقت تو عم میتونی برداری و بخونیش
کوک : باش😒
*ویو لیا
رفتن اونور نشستن و کتاب خوندن و حرف میزدن پسره وحشی فک کرده کیه سر من داد بزنه اگ منم لیا باشم این کتاب رو بزارم سر جاش هه😏😂
ویو مریم
وقتی برگشتیم هتل دو کوچه اونورتر ی کتابخونه که لیا دوس داشت میخاست بره خیلی اسرار کرد اولش رفتیم هتل وسایل هارو گذاشتیم تو اتاق بعد لباسامونو عوض کردیم زدیم بیرون از هتل که بریم همون جایی که لیا دوست داشت و میخاست بریم وقتی وارد کتابخونه شدیم خیلیی زیبا و جذاب البته کمی هم ترسناک بود که این باعث میشد لیا بیشتر جذب بشه
مریم: سلام آجوشی
مرده؛ سلام دخترا چیزی میخاستین یعنی دنبال کتابی هستید که کمکتون کنم پیدا کنین
مریم : نه آجوشی همینجوری ی دور میزنیم ببینم کدوم کتاب ها خوبه که بخونیم
آجوشی : باش دخترا راستی اگ خوشتون اومده از اینجا میتونین بیایین و بشینین کتاب بخونین همیشه بازه اینجا
مریم : ممنون آجوشی ( تعظیم کردم و
همینجوری داشتیم به کتابخونه نگا میکردیم لیا رفت ی کتاب برداشت فک کنم کتاب مورد علاقش بود خیلی ذوق کرد و منم ی کتاب مد نظرمو برداشتم که باهم رفتیم نشستیم رو مبلی که اونجا بود و هر دو غرق کتاب خوندن بودیم که دوتا پسر که وارد کتاب خونه شدن خیلی توجه ام رو جلب کردن اخه خیلی خوشتیپ و قد بلند بودن وقتی اونا اومدن تو با آجوشی گرم گرفته بودن انگار که چن سالی اینجا رو میشناسن و میان بعد از صحبت کردن با آجوشی اومدن سمت کتابا داشتن دنبال ی کتاب میگشتن فک کنم اجوشی رو صدا زدن و گفتن که اون کتاب که اسمش دلقک دون بود رو نمیتونیم پیدا کنیم آجوشی هم گف متاسفم ولی اون کتاب یدونه آورده بودم که اینجا گذاشته بودم نمیدونم کجاس😕 پسر اولی ی نگا به ما انداخت و داشت به سمت ما میومد که دست لیا رو گرفت😐
لیا : چیه؟؟😐
پسرعه : ببخشید ولی این کتابی که دست شماست رو من میخام اگ تموم کردین میتونین بدین من؟
لیا: هان؟ چی میگی باوا من تازه شروع کردم بنظدم کتاب خوبیه برو برا خودت ی کتاب دیگ بردار و بخون این همه کتاب هس😒
پسره: ببین خانم خیلی حرف میزنی خب!؟ در ضمن اون کتاب نسخه دیگه ایی هم نداره پس میشه لطف کنین بدینش
لیا : نه
پسره:😡انقدر رو اعصاب من راه نروووو(با داد)
لیا: هوی سر من داد نزن ها فهمیدی برو ببینم کتاب رو من اول برداشتم حالا هم برا من هس و من میخونمش به کسی هم نمیدمش فهمیدی؟
پسر اول که میخاست ی چیزی بگه اونیکی گفت کوک بیخیال بخاطرع ی کتاب انقدر اعصابتو خراب نکن فردا میاییم بر میداری و میخونیش
(معلوم بود اسم پرس اول کوک بود)
کوک: نه شوگا این با من سر لج اوفتاده و نمیخاد بده😠
شوگا : امروز رو بیخیال پسر بیا بریم اینجا ی عالمه کتاب هست بلخره اون که از کتاب تموم شد میزاره سر جاش اونوقت تو عم میتونی برداری و بخونیش
کوک : باش😒
*ویو لیا
رفتن اونور نشستن و کتاب خوندن و حرف میزدن پسره وحشی فک کرده کیه سر من داد بزنه اگ منم لیا باشم این کتاب رو بزارم سر جاش هه😏😂
۲۷.۴k
۱۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.