دو پارتی (وقتی مجبور میشه.......) پارت۱
#وانشات
#هیونجین
توی آشپزخونه در حال درست کردن غذا بودی که با صدای چرخیدن کلید توی در متوجه ی اومدن تنها دلیل نفس کشیدنت یعنی هیونجین شدی.
با لبخندی و ذوقی که داشتی به سمتش رفتی
_ اوه سلام عزیزم
شروع کردی به دراوردن کتش که اون عمیق و با عشق بهت خیره شده بودی
+ چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی ؟
سرشو آروم تکون داد که کاملاً کتش رو از تنش درآورد و شروع کردی به باز کردن کراواتش
_ زیادی هر روز زیباتر از قبل میشی
لبخندی از این همه شیرین زبونیاش زدی که بلاخره کارت با کراواتش هم تموم شد و اونم کنار کتش آویزون کردی
+ خوب دیگه حالا برو لباس راحتی بپوش......برات غذا درست کردم
همینطور که بهت با نگاه خاصی خیره شده بود لبخندی زد و سرشو تکون داد و به سمت اتاقتون که طبقه ی بالا بود راه افتاد.
( هیونجین)
از پله ها بالا رفت و در اتاق رو باز کرد و به سمت آینه ی روی میز حرکت کرد و قیافه ی درموندش رو برنداز کرد...... بغض تمام وجودش رو گرفته بود دلش میخواست بخاطر کاری که قرار بود تا چند دقیقه ی دیگه انجام بده، زجه بزنه....چطوری میخواست به دلیل زندگیش بگه....چطوری میخواست اتفاقی که قراره خودش با دستای خودش توی چند دقیقه دیگه انجام بده رو هضم کنه .
با همین افکار پرسه میزد که با شنیدن صدای وجودش به خودش اومد و بغضی که داشت خفش میکرد رو قورت داد
+هیونجینااااااا.....بیا پاییننننن غذا حاظرههههه
نگاهشو دوباره برای آخرین بار به آینه داد.
_ زیادی نفرت انگیزی.............هوانگ هیونجین
و بعد به سمت در خروجی اتاق رفت تا پیش تو بیاد......
#هیونجین
توی آشپزخونه در حال درست کردن غذا بودی که با صدای چرخیدن کلید توی در متوجه ی اومدن تنها دلیل نفس کشیدنت یعنی هیونجین شدی.
با لبخندی و ذوقی که داشتی به سمتش رفتی
_ اوه سلام عزیزم
شروع کردی به دراوردن کتش که اون عمیق و با عشق بهت خیره شده بودی
+ چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی ؟
سرشو آروم تکون داد که کاملاً کتش رو از تنش درآورد و شروع کردی به باز کردن کراواتش
_ زیادی هر روز زیباتر از قبل میشی
لبخندی از این همه شیرین زبونیاش زدی که بلاخره کارت با کراواتش هم تموم شد و اونم کنار کتش آویزون کردی
+ خوب دیگه حالا برو لباس راحتی بپوش......برات غذا درست کردم
همینطور که بهت با نگاه خاصی خیره شده بود لبخندی زد و سرشو تکون داد و به سمت اتاقتون که طبقه ی بالا بود راه افتاد.
( هیونجین)
از پله ها بالا رفت و در اتاق رو باز کرد و به سمت آینه ی روی میز حرکت کرد و قیافه ی درموندش رو برنداز کرد...... بغض تمام وجودش رو گرفته بود دلش میخواست بخاطر کاری که قرار بود تا چند دقیقه ی دیگه انجام بده، زجه بزنه....چطوری میخواست به دلیل زندگیش بگه....چطوری میخواست اتفاقی که قراره خودش با دستای خودش توی چند دقیقه دیگه انجام بده رو هضم کنه .
با همین افکار پرسه میزد که با شنیدن صدای وجودش به خودش اومد و بغضی که داشت خفش میکرد رو قورت داد
+هیونجینااااااا.....بیا پاییننننن غذا حاظرههههه
نگاهشو دوباره برای آخرین بار به آینه داد.
_ زیادی نفرت انگیزی.............هوانگ هیونجین
و بعد به سمت در خروجی اتاق رفت تا پیش تو بیاد......
۲۰.۱k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.