عاشق روانی { پارت ۱۳}
عاشق روانی { پارت ۱۳}
پادشاه : سلام . شما چرا خیسین . تا این ساعت کجا بودید ؟ هااااا ( عصبانی )
شینوبو : ااااا پدر ..
یونگی : پدر رفته بودیم آبشار براق . اونجا خیس شدیم .
پادشاه : شاهزاده هیچ میدونی بخاطر کاهلی تو چه اتفاقی افتاده ؟ هاااا ؟
پادشاه : میدونی چاقو گذاشتن زیر گلوی من ؟
یونگی : آخه چرا ؟
پادشاه : گابلین ها حمله کردن میفهمی ؟
یونگی : ح..حال کوک خوبه ؟
پادشاه : برو خودت ببین ( با داد )
در رو باز کردیم رفتیم داخل .
جین بالای سر کوک بود . کوک زخمی روی تخت افتاده بود .
یونگی : ج..جین حال کوک خوبه ؟
جین : فعلا حالش معلوم نیست
یونگی : ت..تهیونگ کجاست ؟
جین : ( گریه شد )
یونگی : بناللللل ( با داد و بغض )
جین : اونو بردن ( با گریه و داد )
جین از اتاق با گریه رفت
شینوبو : بیچاره شدیم رفت حالا چیکار کنیم
یونگی : چاره ای برام نمونده .
شینوبو : منظورت چیه ؟
یونگی : مجبورم از آگوست دی کمک بگیرم
شینوبو : این بهترین کار ممکنه
ا/ت : خواهر من کجاست ؟
شینوبو : به احتمال زیاد اون توی اتاقشه
کوک چشاشو به سختی باز کرد
یونگی : کوک حالت خوبه ؟
کوک : تهیونگ و اون دختر لونا رو بردن
ا/ت : چ..چی ؟ ( افتاد روی زمین )
یونگی : آاااا ما اونو نجات میدیم نگران نباش
شینوبو : پاشو محکم باش
ا/ت : ولی من بدون خواهرم چیکار کنم ( با گریه )
شینوبو : دستتو بده به من باهم نجاتشون میدیم
ا/ت : راست میگی نباید خودمو ببازم
شینوبو : یونگی من یه دوست دیگه دارم به اسم مینی که خیلی هم با الف های قرمز رفیقن
یونگی : بگو فردا بیان اینجا . بیاین بریم بخوابیم فردا همه چی رو درست میکنیم
همه رفتن خوابیدن ...
ا/ت ویو :
از خواب بیدار شدم . رفتم کارای لازم رو کردم و رفتم پایین . نشستم سر میزی که دونفر ازش کم بود و همه شکسته بودن .
ا/ت : بسه ( بلند شد از روی صندلی )
جین : چطوری انتظار داری خوب باشم
ا/ت : شما باید محکم باشید مگه خون آشام نیستید ؟ خودتونو جمع کنید لعنتی ها
پادشاه : اون راست میگه
همه خوردن . تموم شد ......
رفتیم داخل یه اتاق و شروع کردیم به مشورت
( دوستان بگم توی این داستان من پسر هستم )
یونگی : تا ربع ساعت دیگه آگوست دی میاد
ا/ت : ما باید آماده باشیم .
آگوست دی رسید به قصر ....
همه رفتن پایین . آگوست با لشکر بزرگی وایساده بود و قیافه ی مغروری به خودش گرفته بود ...
( آگوست دی رو با دی نشون میدم )
دی : سلام رفیق قدیمی
یونگی : سلام بر آگوست دی اعظم .
همه دیگه رو بغل کرد
آگوست دی شینوبو رو دید
دی : سلام پرنس زیبا ( دستش رو بوسید )
شینوبو : آاااا سلام
دی : ایشون باید خانوم ا/ت باشن
ا/ت : سلام
مینی هم اومد ...
مینی : سلام شینوبووووو
شینوبو : سلام
مینی شینوبو رو بغل کرد
دی : عجب
مینی : اووو چه پسر جذابی
داشتیم صحبت میکردیم که یکدفعه
پادشاه : سلام . شما چرا خیسین . تا این ساعت کجا بودید ؟ هااااا ( عصبانی )
شینوبو : ااااا پدر ..
یونگی : پدر رفته بودیم آبشار براق . اونجا خیس شدیم .
پادشاه : شاهزاده هیچ میدونی بخاطر کاهلی تو چه اتفاقی افتاده ؟ هاااا ؟
پادشاه : میدونی چاقو گذاشتن زیر گلوی من ؟
یونگی : آخه چرا ؟
پادشاه : گابلین ها حمله کردن میفهمی ؟
یونگی : ح..حال کوک خوبه ؟
پادشاه : برو خودت ببین ( با داد )
در رو باز کردیم رفتیم داخل .
جین بالای سر کوک بود . کوک زخمی روی تخت افتاده بود .
یونگی : ج..جین حال کوک خوبه ؟
جین : فعلا حالش معلوم نیست
یونگی : ت..تهیونگ کجاست ؟
جین : ( گریه شد )
یونگی : بناللللل ( با داد و بغض )
جین : اونو بردن ( با گریه و داد )
جین از اتاق با گریه رفت
شینوبو : بیچاره شدیم رفت حالا چیکار کنیم
یونگی : چاره ای برام نمونده .
شینوبو : منظورت چیه ؟
یونگی : مجبورم از آگوست دی کمک بگیرم
شینوبو : این بهترین کار ممکنه
ا/ت : خواهر من کجاست ؟
شینوبو : به احتمال زیاد اون توی اتاقشه
کوک چشاشو به سختی باز کرد
یونگی : کوک حالت خوبه ؟
کوک : تهیونگ و اون دختر لونا رو بردن
ا/ت : چ..چی ؟ ( افتاد روی زمین )
یونگی : آاااا ما اونو نجات میدیم نگران نباش
شینوبو : پاشو محکم باش
ا/ت : ولی من بدون خواهرم چیکار کنم ( با گریه )
شینوبو : دستتو بده به من باهم نجاتشون میدیم
ا/ت : راست میگی نباید خودمو ببازم
شینوبو : یونگی من یه دوست دیگه دارم به اسم مینی که خیلی هم با الف های قرمز رفیقن
یونگی : بگو فردا بیان اینجا . بیاین بریم بخوابیم فردا همه چی رو درست میکنیم
همه رفتن خوابیدن ...
ا/ت ویو :
از خواب بیدار شدم . رفتم کارای لازم رو کردم و رفتم پایین . نشستم سر میزی که دونفر ازش کم بود و همه شکسته بودن .
ا/ت : بسه ( بلند شد از روی صندلی )
جین : چطوری انتظار داری خوب باشم
ا/ت : شما باید محکم باشید مگه خون آشام نیستید ؟ خودتونو جمع کنید لعنتی ها
پادشاه : اون راست میگه
همه خوردن . تموم شد ......
رفتیم داخل یه اتاق و شروع کردیم به مشورت
( دوستان بگم توی این داستان من پسر هستم )
یونگی : تا ربع ساعت دیگه آگوست دی میاد
ا/ت : ما باید آماده باشیم .
آگوست دی رسید به قصر ....
همه رفتن پایین . آگوست با لشکر بزرگی وایساده بود و قیافه ی مغروری به خودش گرفته بود ...
( آگوست دی رو با دی نشون میدم )
دی : سلام رفیق قدیمی
یونگی : سلام بر آگوست دی اعظم .
همه دیگه رو بغل کرد
آگوست دی شینوبو رو دید
دی : سلام پرنس زیبا ( دستش رو بوسید )
شینوبو : آاااا سلام
دی : ایشون باید خانوم ا/ت باشن
ا/ت : سلام
مینی هم اومد ...
مینی : سلام شینوبووووو
شینوبو : سلام
مینی شینوبو رو بغل کرد
دی : عجب
مینی : اووو چه پسر جذابی
داشتیم صحبت میکردیم که یکدفعه
۲.۱k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.