𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹
𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹
(نکته:
سن جــئون: ²⁰(مافیا)
سن اتــ: ¹⁰(پدر و مادش رو گم کرده)
سن هشت سال بعد جــئون: ²⁸
سن هشت سال بعد اتــ: ¹⁸)
"راوی"
همه چیز از آن شب شروع شد... از آن اتفاق، حادثه، شایدم از قصد شایدم از عمد همه چیز پیش بینی شده در خانواده کوچک دخترک نبود دخترک با لباس قهوهای و دامن کوتاهش روی زمین اتاق کوچک و جمع و جورش نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد... خیال پردازی میکرد و تظاهر به مادر عروسکش میکرد.... خندهدار بود پدر خانواده روکاناپه کلاسیک لم داده بود و روزنامه میخواند و در عمل خواندن فوتبال هم تماشا میکرد در این حین مادر خانواده روی صندلی آشپزخانه مشغول آماده کردن مواد کیک بود... هیچکس از آینده خبر نداشت.... طوطی دختر بچه داخل قفسش بازی میکرد ولی چند ثانیه بعد پدر و مادر متوجه حرکات عجیب طوطی شدند جنب و جوشی که طوطی در قفس خویش انجام میداد خوفناک بود..
چند ثانیه بعد صدای مهیبی و لرزش زمین رخ داد بلکه زلزله بود بلکه اتفاق دیگر.... مادر و پدر سرگردان و با ترس به اتاق دخترک رفتند اما...... اما خبری از دخترک نبود.... نگاهی به دور و بر انداختند و متوجه پنجره باز اتاق فرشته بی بال کوچکشان شدند.... پدر تازه متوجه ماجرای اصلی صدا شده بود....آن صدا مربوط به بمبی که زیر ستون ساختمان قرار گرفته بود و ترکیدنش بود... مادر گریان روی تخت دختر بچه نشست و پریشانی میکرد.... پدر نمیدانست آرامش بدهد و یا با دستان لرزان به پلیس زنگ بزند
بله..... درست فکر میکنید این یک توطئه بود!...دختر بچه توسط بزرگترین باند مافیای کره جنوبی جئون جونگ کوک ربوده شده بود.... دلیلش چه بود؟....
مادر و پدر مانند دو قاصدک تازه فوت شده و آزاد شده از افکار منتظر آمدن پلیس بودند و در این حین دختر بچه بیهوش در بغل پسر جوان داستان معلق در هوا به سمت اتومبیل میرفت..... پلیس بعد از بررسی محل حادثه، دزدیده شدن دختر را به خانواده گزارش کرد.... آن دو قاصدک حتی متوجه آمدن شوم و بدی نشده بودند!؟...
جئون نقدر حرفهای کار خودش را به پایان رسانده بود که کسی حتی خبری پیدا نکرد....
خانواده با تواناتر از خود در افتاده بودم و هیچ راه گزیری نداشتند... جئون پسری است که از رود خشک ماهی میگیرد و تواناتر از هر چیزی هست... آن پسر کسی بود که همه درباره او میگفتند
• مار گــُزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد • مردم از آنکه از آن زیان میدانستند میترسیدند.... ولی همان مردم زورمندتر از خود ندیده لاف میزنند!....
(اسلاید دوم لباس ات)
(نکته:
سن جــئون: ²⁰(مافیا)
سن اتــ: ¹⁰(پدر و مادش رو گم کرده)
سن هشت سال بعد جــئون: ²⁸
سن هشت سال بعد اتــ: ¹⁸)
"راوی"
همه چیز از آن شب شروع شد... از آن اتفاق، حادثه، شایدم از قصد شایدم از عمد همه چیز پیش بینی شده در خانواده کوچک دخترک نبود دخترک با لباس قهوهای و دامن کوتاهش روی زمین اتاق کوچک و جمع و جورش نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد... خیال پردازی میکرد و تظاهر به مادر عروسکش میکرد.... خندهدار بود پدر خانواده روکاناپه کلاسیک لم داده بود و روزنامه میخواند و در عمل خواندن فوتبال هم تماشا میکرد در این حین مادر خانواده روی صندلی آشپزخانه مشغول آماده کردن مواد کیک بود... هیچکس از آینده خبر نداشت.... طوطی دختر بچه داخل قفسش بازی میکرد ولی چند ثانیه بعد پدر و مادر متوجه حرکات عجیب طوطی شدند جنب و جوشی که طوطی در قفس خویش انجام میداد خوفناک بود..
چند ثانیه بعد صدای مهیبی و لرزش زمین رخ داد بلکه زلزله بود بلکه اتفاق دیگر.... مادر و پدر سرگردان و با ترس به اتاق دخترک رفتند اما...... اما خبری از دخترک نبود.... نگاهی به دور و بر انداختند و متوجه پنجره باز اتاق فرشته بی بال کوچکشان شدند.... پدر تازه متوجه ماجرای اصلی صدا شده بود....آن صدا مربوط به بمبی که زیر ستون ساختمان قرار گرفته بود و ترکیدنش بود... مادر گریان روی تخت دختر بچه نشست و پریشانی میکرد.... پدر نمیدانست آرامش بدهد و یا با دستان لرزان به پلیس زنگ بزند
بله..... درست فکر میکنید این یک توطئه بود!...دختر بچه توسط بزرگترین باند مافیای کره جنوبی جئون جونگ کوک ربوده شده بود.... دلیلش چه بود؟....
مادر و پدر مانند دو قاصدک تازه فوت شده و آزاد شده از افکار منتظر آمدن پلیس بودند و در این حین دختر بچه بیهوش در بغل پسر جوان داستان معلق در هوا به سمت اتومبیل میرفت..... پلیس بعد از بررسی محل حادثه، دزدیده شدن دختر را به خانواده گزارش کرد.... آن دو قاصدک حتی متوجه آمدن شوم و بدی نشده بودند!؟...
جئون نقدر حرفهای کار خودش را به پایان رسانده بود که کسی حتی خبری پیدا نکرد....
خانواده با تواناتر از خود در افتاده بودم و هیچ راه گزیری نداشتند... جئون پسری است که از رود خشک ماهی میگیرد و تواناتر از هر چیزی هست... آن پسر کسی بود که همه درباره او میگفتند
• مار گــُزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد • مردم از آنکه از آن زیان میدانستند میترسیدند.... ولی همان مردم زورمندتر از خود ندیده لاف میزنند!....
(اسلاید دوم لباس ات)
۱۸.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.